رمان رمان آسمانی ها قسمت دوم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

فرشته با مهربانی گفت:
-پسر خوبیه، دوست داره ازدواج کنه، خود وحید تو رو بهش معرفی کرد، خودش دورادور تو رو میشناخت، ببین من سرش قسم نمی خورم اما اینکه باهاش آشنا بشی و ببینی چه برنامه ای واسه زندگیش داره که چیز بدی نیست
با هر دو دست به فرمان چسبیده بودم، فرشته یک نفس حرف می زد و من نمی دانستم چطور مجابش کنم تا این بحث را تمام کند. وحید برای من خواسگار پیدا کرده بود؟ آخر برای چه؟ جای او را تنگ کرده بودم؟ اصلا نکند فهمیده بود دوستش دارم؟ آب دهانم را قورت دادم، خوب می فهمید بهتر نبود؟ شاید نظرش نسبت به.....................................
فرمان را محکم فشردم، نه حتی فکر کردن به این مزخرفات گناه بود. به آرامی گفتم:
-من نمی خوام ازدواج کنم فرشته
فرشته به سمتم چرخید:
-ببین هما، همین فردا که عقدش نمیشی، فقط باهاش حرف بزن، پسر بدی نیست، ببین تو یه دختر جوونی، تنهایی، من نگرانتم
-ینی من زن تورج توانا بشم نگرانی های تو بر طرف میشه؟
سکوت کرد. سری تکان دادم:
-چرا جواب نمی دی؟ مشکلت حل میشه؟
-هما بخدا نمی خوام ناراحتت کنم، فقط باهاش آشنا شو
پوف عمیقی کشیدم:
-آشنا بشم و ببینم پسر خوبیه؟ بازم می رسیم به اینکه نمی خوام باهاش ازدواج کنم، پس دیگه آشنا شدن با یکی دیگه چه معنی می ده؟
-تا کی ازدواج نمی کنی؟
با صدای محکمی گفتم:
-هیچ وقت ازدواج نمی کنم
و صدایم در ذهنم منعکس شد:
" بعد از وحید ازدواج کردن بی معنیه"
فرشته به سمت پنجره سر چرخاند:
-الان سرت داغه نمی فهمی چی میگی، چند سال دیگه تنهایی مثه خوره میوفته به جونت
دست بردم سمت پخش ماشین و دکمه اش را فشردم و همزمان گفتم:
-بذار چند سال دیگه از راه برسه، بعدا براش عزا می گیرم
صدای خواننده در فضای ماشین پیچید:
"به سوی تو به به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم، مگر تو را جویم بگو کجایی...
فرشته آه کشید:
-این شعرو خیلی دوست دارم
خوشحال از اینکه توانسته بودم حواسش را پرت کنم، گفتم:
-اعظم خانوم چطوره؟
سکوت کرد، صدای خواننده همچنان به گوش می رسید:
"نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم، ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی..."
دوباره تکرار کردم:
-فرشته؟ میگم اعظم خانوم خوبه؟
با صدای غم زده گفت:
-نه هما، حالش خیلی بده، خیلی
با صدای خواننده غم عالم در دلم نشست:
"کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم به غیر نامت کی نام دگر ببرم"
آه کشیدم، فرشته هم یک طور گرفتار بود. سعی کردم به او دلداری دهم:
-خوب میشه، نذر کن دانای علی یا خواهر امام
فرشته سرش را به چپ و راست تکان داد:
-وقتی خدا به دلت نندازه که برای سلامتی کسی دعا کنی، پس یه حکمتی هست
عصبی شدم:
-ینی با همین یه جمله خودتو آروم می کنی؟
سرش را به شیشه ی ماشین چسباند:
-تو چی می دونی تو دل من چه خبره هما
سکوت کردم، باز هم صدای خواننده در فضای ماشین پیچید:
"اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی...."
.............
تسبیح از بین دستانم روی سجاده ولو شد، با ناباوری به آق بانو زل زدم:
-آق بانو؟
آق بانو رنگ به رنگ شد:
-باشوا دولانیم گیزیم، بخدا زود میام، عروس کوچیکه پا به ماهه، فردا زایمان داره، تو که می دونستی حامله است گوربانوم سنه
لب برچیدم و به سجاده زل زدم. می خواست دو هفته برود تبریز. بدون او و مشتی من در این خانه ی دراندشت چه کار می کردم؟
-گیزیم باغیشلار، بخدا باید برم، خیلی وقته به هیچ کدوم سر نزدم، تو که راضی نمیشی اونا از منِ پیرزن دل چرکین بشن ننه؟
سر بلند کردم و با بی تابی به صورت گرد و تپلش خیره شدم. این بنده های خدا هم اسیر من شده بودند. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هر دو سه ماه یکبار می رفتند تبریز پیش بچه هایشان، اما وقتی که پدر و مادرم پر کشیدند، آن ها هم زندگی شان را وقف من کردند. به آرامی تسبیح را از روی سجاده برداشتم و زمزمه کردم:
-باشه آق بانو، برین
کنارم نشست و به آرامی بازویم را نوازش کرد:
-گیزیم تو هم بیا بریم تبریز، حال و هوات عوض میشه، منم دلم نمی مونه پیشت
چانه بالا انداختم:
-آق بانو حوصله ی شلوغ ی رو ندارم، اونجا احساس غریبی می کنم، شما و مشتی برین، صد تومن بهت می دم از طرف من چشم روشنی بده به عروست
سرم را خم کرد و پیشانی ام را بوسید:
-یه هفته ده روز دیگه میام گیزیم
بغض بیخ گلویم نشست، بدون آق بانو و مشتی این خانه صفا نداشت، هیچ چیز نداشت....
...................
موبایلم بین شانه و گوش هایم گذاشتم و با ملاقه ی چوبی کتلت ها را جا به جا کردم. صدای هق هق فرشته دلم را ریش کرد:
-حالش خوب نیست هما، حال مادرم اصلا خوب نیست
و از ته دل نالید:
-همش فکر می کنم روزای آخریه که پیش ماست
با شنیدن صدای ناله اش دستپاچه شدم و زیر گاز را خاموش کردم و روی صندلی آشپزخانه نشستم و با نگرانی گفتم:
-فرشته تو رو خدا اینجوری نگو، حتما خدا شفاش می ده، اینجوری جلوی اعظم خانوم گریه زاری می کنی؟ حال و روز اون بنده خدا بهم می ریزه که
بی توجه به حرفم گفت:
-به من می گه آخرش حسرت به دل می مونم و که تو رو توی لباس سفید عروسی ببینم، وای هما، وای هما دلم داره اتیش میگیره، دیشب به من گفت نمیشه زودتر لباس عروسیتو بخری من نیم ساعت تو رو تو این لباس ببینم و دلم آروم بگیره؟
با شنیدن این حرف چشمانم را بستم. مادر من هم حسرت به دل رفت، دوست داشت مرا در لباس عروسی ببیند، اما قسمت نشد، من هم که دیگر تا آخر عمر ازدواج نمی کردم.
-هما دست وحید خیلی خالیه، هیچی تو دست و بالش نیست، قرار عروسی برای سال دیگه بود، وقتی دیدم اینجوریه به وحید گفتم تا ده روز دیگه یه عروسی خودمونی بگیریم بذار مامانم آرزو به دل نمونه
لال شدم و در سکوت به هق هق فرشته گوش فرا دادم. عروسی خودمانی، یعنی هر دو عقد می کردند و می رفتند سر زندگی شان. چشمانم را روی هم فشردم.
-وحید جا خورد، می گفت بخدا من از خدامه ولی نمیشه، گفتم هیچی نمی خوام، نه سرویس عقد می خوام نه تالار می خوام، فقط لباس عروس کرایه کنیم و بعد هم میریم خونه ی مادرش زندگی می کنیم، این ترم درسش تموم میشه داییش براش کار پیدا کرده تو شرکت یکی از دوستاش، منم که پاره وقت کار می کنم، بعد از اونم خدا بزرگه
کف دستم را به پیشانی ام چسباندم. درد در وجودم پخش شد.
-هما تو دلت پاکه، تو دلت اندازه ی آسمونه، تو رو خدا دعا کن تا وقتی عروس میشم مادرم زنده بمونه، تو رو خدا دعا کن
با صدای زنگ آیفون به خودم آمدم. گیج و گنگ از پشت میز آشپزخانه بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. فرشته همچنان اشک می ریخت و من دلم می خواست آنقدر خودم را کتک بزنم تا بیهوش گوشه ای بیوفتم و از دنیا و آدم هایش بی خبر بمانم. با نگاهی به آیفون جا خوردم. خاله منیره و پویا پشت در بودند. چهره در هم کشیدم. دستم رفت سمت دکمه ی آیفون اما به سرعت عقب کشیدم. صدای زنگ آیفون دوباره بلند شد، صدای فرشته را شنیدم:
-مهمون داری هما؟ برو به کارات برس منم برم مامان صدام میزنه، تو رو خدا منو ببخش خیلی اذیتت کردم
تماس که قطع شد بلا تکلیف به صفحه ی نمایشگر آیفون خیره شدم. خاله منیر صورتش را با چشمی نزدیک کرد. لبهایش را روی هم فشرد و چیزی گفت که نفهمیدم چیست. انگشتش را بالا آورد تکان داد. نفس عمیق کشیدم، می دانست داخل خانه هستم، دکمه ی آیفون را فشردم...
وسط سالن ایستادم و منتظر ماندم تا وارد خانه شوند، خاله منیره بی ملاحظه با کفش وارد شد. نگاهم روی کفش های پاشنه بلندش ثابت ماند. رد نگاهم را گرفت و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، گفت:
-خاله جون خونه نبودی؟ می دونی چقدر معطل شدم؟
و به سمتم آمد و دستانش را دو طرف بازوانم گذاشت و مرا به سمت خود کشید و مرا بوسید. نگاهم پشت سرش روی صورت پویا چرخید که وارد سالن شد و در را بست. کفشهایش را از پا خارج کرد و با پوزخندی بر لب سری تکان داد:
-سلام دختر خاله
خاله خودش را از آغوشم جدا کرد و دور تا دور خانه را از نظر گذراند و با لحن نیش داری گفت:
-این دو تا کجا هستن؟ چرا نیومدن آمار بگیرن
سعی کردم آرام باشم:
-منظورتون آق بانو و مشتیِ؟ رفتن تبریز
یکی از ابروان خاله بالا رفت:
-پس تنهایی؟ چه بهتر، دلم نمی خواست ببینمشون اوقاتم تلخ بشه
و به سمت پویا چرخید:
-بیا تو پویا جون، غریبی نکن مامان
چشمانم را در کاسه چرخاندم. با صدای پویا تکان خوردم:
-این روسری واسه کیه؟ واسه من؟
و به روسری آق بانو که به سر کرده بودم اشاره زد. خاله منیره به سمتم چرخید:
-اوا، راس میگه، واسه خاطر پویا روسری روی سرت گذاشتی؟ ای بابا پویا که خودیه
به مبل ها اشاره زدم و بی توجه به حرفش گفتم:
-بفرمایید
خاله لبخند زد و روی مبل نشست. پویا دستانش را داخل جیبش فرو برد و همانطور که به سمت یکی از مبلها می رفت، گفت:
-جلوی مشتی خان هم روسری می ذاری؟
به سمت آشپزخانه رفتم:
-مشتی مثل پدرمه ولی آره روسری می ذارم
صدای خاله منیر را شنیدم:
-واه، آدم چرا باید به خودش سخت بگیره؟ تو خونه ی خودت روسری می ذاری؟ همینه دیگه وقتی دو نفرو سر بار خودت کردی بایدم اینجوری بشه، تو رو خدا به من بگو اصلا واسه تو کاری هم انجام می دن؟ بخور و بخوابشون بیشتره، من حاضرم قسم بخورم که...
از چرندیاتش سر سام گرفتم، به میان حرفش پریدم:
-چایی می خوری خاله؟
صدایش بالا رفت و با حرص گفت:
-نخیر من قهوه می خوام....
سینی قهوه و چای را روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. خاله فنجان قهوه را برداشت و به لب برد. با چشمان تیزش طوری به در و دیوار خانه نگاه می کرد که انگار اولین بار است که به اینجا می آید. بی اختیار نگاهم رفت سمت پویا که خیره خیره به من زل زده بود. نگاه هایش عصبی ام می کرد. گوشه ی روسری ام را به داخل فرستادم. خاله با سر به تابلوی روی دیوار اشاره زد:
-تابلو فرشه؟ ابریشمه؟ دیروز لنگه ی همینو تو تختی قیمت کردم یه میلیون بود، چند خریدی؟
پوست لبم را جویدم و زمزمه کردم:
-همون حول و حوش
یک قلب از قهوه اش خورد:
-خدا بده شانس، یه میلیون دادی تابلو فرش خریدی؟ مردم ندارن بخورن خاله، این همه پولو حیف و میل می کنی که چی بشه؟
نفسم را بیرون فرستادم و دوباره نگاهم روی نگاه پویا ثابت ماند، لبخند زد. چشم از او گرفتم و خودم را به لبه ی مبل کشاندم. منتظر بودم تا خاله منیر برود سر اصل مطلب. علت اینکه اینطور سر زده به اینجا آمده بود را نمی فهمیدم. دستی به پیشانی ام کشیدم. خاله سر چرخاند و به لوستر وسط سالن زل زد:
-اینم گرون خریدی؟ لنگه ی همینم تختی دیدم یک، یک و نیم بود، آخه چرا اینقدر عجق وجق خرید می کنی؟ مجبوری خاله؟ حالا تو لوستر گرون نخری نمیشه؟ با دویست تومن هم می شد لوستر خرید، آخه من می خوام بدونم...
چشمانم را روی هم فشردم و سعی کردم لحنم تند نشود:
-خاله اینو زمانی که مامان خدا بیامرزم زنده بود خودش خرید
ابرو بالا انداخت:
-آهان
و دوباره از قهوه اش نوشید. از ذهنم گذشت حتی یک خدا بیامرزی هم محض دلخوشی من نگفت. فنجان را روی میز گذاشت. طاقت نیاوردم و با احتیاط پرسیدم:
-خاله چیزی شده؟
-چی باید بشه؟
-آخه شما یه دفه....اینجوری سر زده..
پشت چشمی نازک کرد:
-ناراحتی اینجائیم خاله؟
سری تکان دادم:
-نه خاله، فقط سواله
-اومدم به خواهرزاده ام سر بزنم
مکث کردم، یک لحظه صدای هق هق فرشته در سرم پیچید، نگران مادرش بود، اصلا اگر خاله اینجا نبود می رفتم عیادت مادرش. شاید واقعا حق با فرشته بود و این روزهای آخری بود که اعظم خانم زنده میان ما بود. کمی چشمانم را تنگ کردم، صدای خاله مرا از جا پراند:
-چیه خاله جون؟ دو دقیقه است اینجا نشستم همش چشمتو چپ می کنی دهنتو کج می کنی؟ ناراحتی برم؟
با کلافگی گفتم:
-خاله حرفتو بزن، من فکرم جای دیگه است
سر و سینه اش را تکان داد:
-چی بگم خاله؟ مگه تو حرفهای منو گوش می دی؟ مرغت یه پا داره، مادرتم همینجوری بود، حرفش دو تا نمی شد، دیگه من چی بگم به تو؟
با درماندگی به او زل زدم:
-خوب خاله شما حرفتو بزن، من که نمی دونم ماجرا چیه
-تو نمی دونی چیه؟ ماجرا این پسر بدبخت منه که به خاطر تو هلاک شده
حیرت زده به پویا زل زدم، برای من هلاک شده بود؟ اما او که سر و مر و گنده نشسته بود مقابل من.
-آره خاله، همش برای پسر من طاقچه بالا می ذاری
نفسم را بیرون فرستادم:
-خاله من که حرفهامو زدم، آخه چرا یه چیزو هی تکرار می کنی
صدایش بالا رفت:
-دختر جون گوش کن به من، خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم، همه دندون تیز کردن واسه این خونه و زندگی
-خال...
-حرف نزن نیا وسط حرفم، داییِ خودت می خواد با پسرش بیاد جلو، زنش با دمش گردو میشکنه، از الان فکر کرده که با....افتاده تو عسل،
آب دهانم را قورت دادم، دایی فرهاد می خواست با پسرش بیاید خواسگاری من؟ اما پسرش که یک سال از من کوچکتر بود، فقط بیست سال سن داشت.
-اما خاله، آخه پسر دایی فرهاد که همش بیست...
سرش را تکان داد:
-آره همینه، دارم میگم فکر نکن دور و برت فرشته ملائکه هستن و ما اینجا شمر ذی الجوشنیم، ولی به جاش اگه عروس من بشی خودم دم تک تکشونو می چینم
و یکباره بی مقدمه گفت:
-اون سرویس چایی خوری که روی اپنه تازه خریدی؟ چند خریدی؟ پونصد تومنی باید بشه، همش حیف و میل، همش بریز و به پاش، الله اکبر، اون پولو بده به یه آدم کاری که بتونه مدیریت کنه، همینه دیگه، سر خود شدی این همه پول باد کرده مونده رو دستت
و من دیگر نگفتم هر ماه بخشی از پولهایم را برای معلولین رشت هزینه می کردم و بخشی دیگر را می فرستام برای خانه ی شبانه روزی کودکان بی سرپرست. اصلا اگر می گفتم که دیگر کمک نبود، خود نمایی بود. او که نمی فهمید دلخوشی من همین خریدهای ریز و درشت بود که دو سه ماه یکبار انجام می دادم. اصلا او چه می فهمید؟ از تنهایی های خواهرزاده اش چه می فهمید؟
خاله با چشمان درشت شده اش ادامه داد:
-جدیدا خواهر شوهرم هم از تو می پرسید، می گفت خواسگار داری یا نه، ببین، همه گرگ شدن بیان سر این مال و اموال، می خوای پسر منو بندازی اونور زن کسی بشی که این همه پول و مالو هاپولی کنه؟
سرم را پایین انداختم، ای کاش می مردم.
.....................
فرشته تند و سریع گفت:
-هما زود وسایلتو جمع کنیم باید بریم
به صورتش نگاه کردم، نگاهش پر از غم بود. به آرامی گفتم:
-چی شده؟ مامانت طوریش شده؟
زیپ کیفش را باز کرد و وسایلش را داخل آن چپاند:
-اون بنده ی خدا که همیشه حالش بده، باید بریم خرید
جا خوردم:
-خرید؟ خرید چی فرشته؟ تو این موقعیت...
حرفم را برید:
-دقیقا برای همین موقعیت دارم میرم خرید، قراره عقدم بیوفته جلو، چند روز دیگه، یه عقد خیلی خودمونی میگیریم میریم سر زندگیمون، لباس عروس هم می پوشم واسه خاطر مامان
و سرش را بالا گرفت و پشت سر هم پلک زد. نزدیک بود اشکهایش جاری شود. با بیچارگی به او خیره شدم و زمزمه کردم:
-فرشته...
دست برد زیر بازویم:
-پاشو باید با من بیای، من هیچ کسو ندارم هما، منم مثه تو تنهام، هیچکی دور و برم نیست، خرید زیادی هم ندارم، دو تا لباس و کفش، ارزونِ ارزون، اونم فقط واسه خاطر مامان اعظمم
دوباره زمزمه کردم:
-فرشته آخه...
خم شد و صورتش را نزدیک صورتم آورد:
-هما میای؟
به چشمان درشتش خیره شدم، نگاهم روی ابروانش چرخید، هنوز به ابروانش دست نزده بود، ابروهایش پر و مشکی بود. حدقه ی چشمانش میخ چشمانم بود، آب دهانم را قورت دادم، معلوم بود که می رفتم، فرشته دوستم بود، صمیمی ترین دوستم. بعد از خدا و آق بانو و مشتی فقط او را داشتم....
با دهان نیمه باز به تورج زل زدم که دست به سینه کنار وحید ایستاده بود. با دیدن من و فرشته هر دو تکانی به خود دادند و به سمتمان آمدند. فکر نمی کردم تورج همراهیمان کند. به فرشته خیره شدم تا دلیل حضور تورج را بپرسم، اما متوجه ی نگاهم نشد و قدمهایش را تند کرد و به سمت وحید رفت. وحید با دیدن چرهه ی بر افروخته ی فرشته، با عجله مقابلش ایستاد و کمی سرش را خم کرد. چشم از آنها گرفتم، قلبم فشرده شد، نگاهم روی صورت تورج ثابت ماند که لبخند محوی زد و سری تکان داد:
-سلام خانوم باژبان
به آرامی جوابش را دادم، وحید سرش را بلند کرد و ار فراز سر فرشته به من خیره شد:
-سلام هما خانوم خوبی؟ به زحمت افتادی
سرم گیج رفت، وحید کی اینقدر با من صمیمی شده بود؟ با صدای تورج سر چرخاندم:
-با ماشین من بریم یا ماشین خانوم باژبان؟
نگاهم بین صورت وحید و تورج در گردش شد. جدی جدی قرار بود هر چهار نفر با هم به خرید برویم؟
فرشته به سمتم سر چرخاند، چشمانش سرخ بود:
-هما تو چی میگی؟
آب دهانم را قورت دادم:
-چی بگم؟
تورج میانه را گرفت:
-با ماشین خانوم باژبان بریم، اینجوری خیالشون راحت تره، چون یکی از ماشین ها باید جلوی در دانشگاه بمونه، نظرتون چیه؟
به تورج خیره شدم، با دیدن نگاهم لبخند زد و برای چند لحظه چشمانش رابست...

وحید به کفش های شیکِ پشت ویترین اشاره زد و رو بهف رشته گفت:
-اینو نمی ری بپوشی؟ قشنگه
نیم نگاهی به کفشهای سفید با سگکِ نقره ای انداختم، شیک و زیبا بود. سلیقه ی وحید حرف نداشت. فرشته لبخند زد:
-نه خوشم نیومد، بریم جلوتر
لبهایم را تر کردم، می دانستم قیمتش بالاست و برای همین نخواست آن را بخرد. می توانستم کمکشان کنم، حتی می توانستم هزینه ی کل مجلس عروسی شان در بهترین تالار رشت را هم بپردازم، اما نه فرشته و وحید آدم هایی بودند که مدیون کسی شوند و غرورشان را به حراج بگذارند و نه من هم اهل شکستن غرور کسی بودم. با صدای تورج به خودم آمدم:
-فرشته خانوم خیلی ملاحظه ی وحیدو می کنه، به نظرتون اینجوری نیست؟
از پشت سر به وحید خیره شدم. اصلا مرا نمی دید، شش دانگ حواسش پیش فرشته بود. لبخند زورکی زدم:
-آره، فرشته خیلی خوبه
سرش را خم کرد:
-ایشالا عروسی شما
چشم از وحید گرفتم و به او خیره شدم، لبخند زد:
-به فکر ازدواج هستین؟
از اینکه اینظور بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده بود، جا خوردم.
-اون روز که نشد شماره ی شما رو داشته باشم، الان به من شماره تون رو می دین؟
چشم از او گرفتم و نگاهم روی وحید و فرشته ثابت ماند که مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بودند. فرشته از پشت سر وحید سرک کشید و با دست به من اشاره زد که به سمتشان بروم. از خدا خواسته به قدم هایم جان دادم، تورج هم پای من قدم برداشت:
-دلیل این همه مقاومت چیه هما خانوم؟
اخم کردم:
-من مقاومت نمی کنم
بلافاصله گفت:
-پس شماره تون رو بدین، من قصدم خیره،
اخمهایم غلیظ شد:
-نهصدایش بالا رفت:
-هما خانوم؟
سر جایم ایستادم و به سمتش چرخیدم:
-نه، نه آقای توانا، گفتم نه
با عجله گفت:
-دلیل بیارین، یه دلیل موجه بیارین منم قبول می کنم
آب دهانم را قورت دادم، صدای فرشته را شنیدم:
-هما اومدی؟
نفس حبس شده ام را آزاد کردم:
-من دوستون ندارم، هیچ حسی به شما ندارم
و او را در بهت و حیرت رها کردم و به سمت هما رفتم...
فرشته جعبه ی لباس عروس را در آغوش گرفته بود، لبخند بی رنگی روی لبهایش نشست. جعبه را به خود فشرد و زمزمه کرد:
-مادرم خوشحال میشه
و من به خرید ساده و ارزان قیمت فرشته فکر می کردم. آینه شمعدان و کفش و لباس عروس کرایه ای. همه ی خریدهایش همین بود. نه سرویس طلا و نه کیف آرایشی و نه هیچ چیز دیگری. به وحید زل زدم که با محبت رو به فرشته گفت:
-خانوم، برات جبران می کنم، بخدا می ریم تو زندگی نمی ذارم اب تو دلت تکون بخوره
همه ی وجودم از غصه لبریز شد. دوست نداشتم حسادت کنم، دلم نمی خواست به فرشته حسادت کنم، ولی دست من نبود. محبتشان دلم را می سوزاند، فکر اینکه چرا من به جای فرشته نبودم، وجودم را به آتش می کشید.
-اون سرویس طلایی که نگین هاش شبیه قلب بود چشمتو گرفت نه؟ قول میدم برات بخرمش
صدای فرشته را شنیدم:
-نه بابا، مهم نیست، مهم اینه با هم خوش باشیم
یکباره سر چرخاند و متوجه ی من شد که چند قدم عقب تر از آن سه نفر حرکت می کردم، ابروانش بالا رفت:
-هما؟ چرا عقب موندی؟ با ما راه بیا
وحید به شوخی گفت:
-تورج؟ فرستادمت بری با هما خانوم، تو اومدی انجا ور دل عروس و دوماد؟
و چشمکی زد:
-برو پیش ساقدوش
متوجه ی تورج شدم که لبخند یک وری زد و دستش را داخل جیبش فرو برد و گفت:
-اگه اجازه بدین من برم
وحید جا خورد:
-کجا بری؟
-یکی دو تا خرید دارم، از همون ور میرم از جلوی دانشگاه ماشینو بر می دارم
-ای بابا، آخه چرا یه دفه ای؟
تورج یقه ی سوشرتش را جا به جا کرد:
-آره یه دفه یادم اومد
و نیم نگاهی به من انداخت. پلک زدم و نگاهم با نگاه فرشته تلاقی کرد که موشکافانه به من خیره شده بود. نگاه را دزدیدم. تورج از همه خداحافظی کرد و رو به من گفت:
-به امید دیدار خانوم باژبان
حتی سر بلند نکردم:
-خداحافظ....
....................
آق بانو و مشتی بلا تکلیف مقابلم ایستاده بودند. مشتی دستش را به کمر زد:
-زای، شب عقد بهترین دوستته، آخر چرا نمی خوای بیای؟
گوشه ی لبهایم می لرزید، نمی توانستم مانع از لرزششان شوم. آقا بانو دستی به سرم کشید:
-گوربانوم سنه، من به خاطر عروسی فرشته زودتر از تبریز اومدم که بریم عروسیش، حالا تو نمی خوای بیای؟
با بغض گفتم:
-گفتم که حالم خوب نیس، شما برین کادوی منم ببرین
و جعبه ی کادو پیچ شده را به سمتشان گرفتم. اق بانو دستانش را در هم گره کرد:
-اینجوری که نمیشه گیزیم، دوست صمیمی توئه، ما بدون تو کجا بریم؟
و با صدای زنگ تلفن به سمت تلفن رفت. جعبه ی کادو را روی میز گذاشتم. مشتی کنارم روی مبل نشست و سری تکان داد:
-گوله زای، پاشو لباسهایت را بپوش، میریم یه ساعت می شینیم و بر می گردیم، بخدا خوبیت نداره جانِ زای، این دختره چشمش به دره تا تو بیای
به آرامی گفتم:
-نمیام مشتی، میگم حالم خوب نیس، شما برین دیگه
-زای چیزی شده آخر؟ دعواتان شده؟
-نه مشتی من کی با فرشته دعوام شده این بار دوم باشه؟
-چی بگم من؟ آخر عجیبه
نگاهم روی آق بانو ثابت ماند که با صورت نگران به سمتمان می آمد:
-فرشته بود، گفت چرا هنوز خونه این، مَوایلتم که جواب ندادی، بهش گفتم هما خانوم حالش خوب نیس نمی تونه بیاد، ما هم به خاطرش نمیایم، چیزی نگفت، گوشی رو قطع کرد، باشوا دولانیم بیا یه تک پا بریم عروسیش، زودی بر می گردیم، سر راه قرص می خریم حالت خوب میشه، چی می گی هما خانوم؟
به عادت همیشه زانوانم را داخل شکمم جمع کردم:
-نه آق بانو، اصلا نمی تونم از جام بلند شم، شما به من چی کار دارین؟ برین دیگه
آق بانو سری تکان داد و من نمی توانستم برایش توضیح دهم که تحمل نداشتم فرشته و وحید را در کنار هم ببینم، همه ی آرزوهایم پر پر شده بودند. بهترین دوستم با کسی که عاشقش بودم ازدواج می کرد. دیدنشان در کنار هم برایم از مرگ هم عذاب آور تر بود.
آق بانو که دید حریف من نمی شود، چادر گلدار مجلسی اش را از سر برداشت و روی دسته ی مبل رها کرد. مشتی سری به نشانه ی تاسف تکان داد و از کنارم برخاست. سرم را به زانویم تکیه دادم و چشمانم را بستم....
................
با سر و صدای آق بانو چشمانم را گشودم، نفهمیدم که روی مبل خوابم برده بود. گوش هایم را تیز کردم، صدای آق بانو بالا رفت:
-کول باشونوم، این چه کاریه؟ شما آخه؟ آخه...
صدای مشتی باعث شد نیم خیز شوم:
-خاک می سر(خاک به سرم)، اینجا چرا؟ وای آخه نباید که...
آق بانو حرفش را قطع کرد:
-سن ابالفضل عصبانی نباش،
متوجه ی آق بانو شدم که عقب عقب وارد سالن شد، به سمتم چرخید، سراپا ایستادم و گیج و گنگ به صورت نگرانش زل زدم، با صدای خفه ای گفتم:
-چی شده آق بانو؟
آق بانو لبش را روی هم فشرد و گفت:
-چی بگم گیزیم؟
یکباره همه چیز محو شد، سفید شد. این دختری که با لباس سفید عروسی داخل سالن خانه ام ایستاده بود، فرشته بود؟ نگاهم روی اجزای صورتش چرخید، چقدر زیبا شده بود، مثل فرشته ها آسمانی شده بود. مرا که دید قدمی به سمتم آمد، دهان باز کرد، صدایش می لرزید، قلبم را مچاله می کرد:
-من گفتم کسی رو ندارم، گفتم خواهر ندارم، گفتم برادرم مرده، مادرم داره می میره، گفتم شب عروسی من برای من خواهری کن، گفتم فقط کنارم باش، گفتم یا نگفتم هما؟
لرزش صدایش شدیدتر شد:
-چشمم به دره که خواهرم بیاد سر عروسی من، یه ساعت گذشته دو ساعت گذشته ولی خواهرم نیومده، خواهر عروس نیومده، عروسی حالیم نشد، هیچی حالیم نشد، اصلا حالیم نشد که مادرم ذوق داره، آخه خواهر بی معرفتم نیومده
بغضم گرفت، نگاهم رفت سمت آق بانو که اشک می ریخت. با شرمندگی دوباره به فرشته کردم، با انگشتِ اشاره نم اشک چشمش را پاک کرد:
-نمی خوای خواهرم باشی؟ خواهرت نیستم هما؟ این دو ساعتی که از عروسی مونده نمی خوای بیای؟
دهان باز کردم تا حرفی بزنم، بهانه بیاورمم. اما با شنیدنِ صدای یا الله، زبانم بند آمد. با دیدن وحید که وارد سالن شده بود سرم گیج رفت، تورج را که پشت سرش دیدم، روی مبل ولو شدم....

نگاه سرگشته ام روی صورت وحید ثابت مانده بود. باورم نمی شد، عروس و داماد مجلس عروسی شان را رها کردند و آمده بودند اینجا تا مرا همراه خودشان ببرند. وحید نگاه خیره ی مرا که دید، اخم کرد و به شوخی گفت:
-اینجوریاس هما خانوم؟ خواستی این آخر آخر ها دست ما رو بذاری تو پوستِ گردو؟
فرشته به سمتم آمد، به لباسِ عروس پف دارش زل زدم. لباس ساده و زیبایی بود. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و به آرامی گفتم:
-سر درد داشتم فرشته، حالم خوب نبود
با صدای لرزانی گفت:
-از مادر من حالت بدتره؟ همین یه ساعت پیش استفراغ زد، ولی تو مجلسم نشسته، از تو انتظار نداشتم هما
صدای تورج باعث شد چشم از فرشته بگیرم:
-ایرادی نداره، می تونین سریع آماده شین، منتظر می مونیم
چند ثانیه به صورتش زل زدم، او دیگر برای چه به همراه وحید و فرشته آمده بود؟ یک لحظه به صورتم نگاه کرد و سریع چشم از من گرفت. فرشته به بازویم چسبید:
-پاشو قربونت برم، پاشو بذار شب عروسیم همه چی تموم باشه، تو اگه باشی خوشبختیم کامل میشه
به چشمان اشکی اش خیره شدم، مثل فرشته کجا پیدا می کردم؟ دوستی به این با معرفتی کجا بود؟ پلک زدم و به سقف خانه خیره شدم، انگار می خواستم خدا را از نزدیک لمس کنم، می خواستم از او بپرسم حکمتش چه بود؟ حکمتش چه بود که من عاشقِ شوهر دوست خودم بودم؟ با تکان دست فرشته به خودم آمدم و از روی مبل برخاستم. آق بانو به سمتم آمد:
-گیزیم کت و دامنِ یاسیتو گذاشتم روی تخت، برو بپوشش
فرشته مرا به سمت پله ها برد، وحید با لبخند گفت:
-شینیونتون طولانی نشه حاج خانوم
نگاهش کردم، با لبخند برایم سری تکان داد، کاش به من لبخند نمی زد. همه ی لبخندهایش را برای خودم می خواستم، وجودش را هم برای خودم می خواستم. اما نشد، وحید از آن من نشد. به حلقه ی ساده ای که در دست چپش می درخشید زل زدم. من عاشق یک مرد متاهل بودم. با غصه از پله ها بالا رفتم....
پشت سر ماشین عروس و داماد به آرامی رانندگی می کردم. ماشین تورج بود که برای عروسی گل کاری شده بود. آق بانو و مشتی به همراه فرشته و وحید بودند. تورج کنار من نشسته بود. دلیل این تنها شدنِ عمدی را خوب می دانستم، اصلا دلم نمی خواست با این اعصاب خط خطی، در مورد پیشنهاد ازدواجش دوباره صحبت کند. سکوت داخل ماشین سنگین بود، دست بردم سمت پخش ماشین و خواستم روشنش کنم که صدای تورج میخکوبم کرد:
-چرا نخواستین امشب بیاین؟
دستم در فضا معلق ماند، پشت سر هم پلک زدم:
-سرم درد می کرد
-به نظر نمی رسه سر درد داشته باشین
در کسری از ثانیه سر چرخاندم و به او زل زدم. دوباره به رو به رو نگاه کردم و زیر لب گفتم:
-منظورتون چیه؟ ینی من دروغ می گم؟
روی صندلی جا به جا شد:
-نه، جسارت نکردم، منظورم اینه دلیل دیگه ای داشتین برای نیومدن، درسته؟
نفسم به شماره افتاد، دستانم لرزید. اگر تورج موضوع را می فهمید آبرویم به باد می رفت. چهره ی فرشته مقابل دیدگانم نقش بست. نباید می فهمید عاشق شوهرش هستم. این عشق باید همین جا برای ابد، داخل سینه ی من دفن می شد. صدایم بالا رفت:
-چه دلیلی؟
از صدای بلندم جا خورد و چند لحظه مکث کرد، به خودم آمدم و با لحن آرامتری گفتم:
-دلیلی نداشت، گفتم که سر درد داشتم، فقط همین
-ینی ده دقیقه هم نمی تونستین بیاین تو جشن بشینین؟
دوباره سر چرخاندم و نگاهش کردم، نگاه نافذش تا تهِ استخوانم را سوزاند. لبخند زد:
-به رو به رو نگاه کنین،
همانطور که سر می چرخاندم، گفتم:
-یاد مادر و پدرم افتادم، همیشه که عروسی دعوت می شدیم با هم می رفتیم، بعد از مرگ اونها اولین باره که می رم عروسی
زمزمه کرد:
-خدا رحمتشون کنه
منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد، در ذهنم به دنبال جملات قانع کننده ای بودم، می خواستم حواسش را از این موضوع پرت کنم. اصلا اگر بیش از حد کنجکاوی می کرد به او می گفتم این بحث را تمام کند. اما نه، با این جمله بیشتر مشکوک می شد. خوب می گفتم شما از کاه کوه می سازید، نه، نه....
با شنیدن صدایش، افکارم پرید:
-میشه ضیطو روشن کنید؟ البته اگه ایرادی نداره
گیج و گنگ از اینکه بحث را ادامه نداده بود، با سستی دستم را دراز کردم و دکمه پخش را فشردم. باز هم همان صدای همان خواننده ای که من و فرشته دوست داشتیم، در فضای ماشین پیچید:
"به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو، سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی....."
.................
اعظم خانوم دست انداخته بود دور گردنم و با آن حالِ نزارش قربان صدقه ام می رفت:
-فدای قدمهات بشم هما جان، روشن کردی دخترم، چقدر خوشحالم که دخترم یه خواهر خوب داره، با خیال راحت از این دنیا میرم، هما رو میسپرم دست تو و وحید و میرم
با دیدن صورت بدون ابرویش دلم ریش شد. چقدر تکیده شده بود، سرطان مثل موریانه همه ی وجودش را خورده بود. دست چروکیده اش را در دست گرفتم و بوسیدم:
-اینجوری نگین اعظم خانوم، الهی صد و بیست سال زنده بمونین
دستی به سرم کشید:
-نه قربونت برم، زنده نمی مونم، می دونم رفتنی ام، ولی دخترمو توی لباس سفید عروسی دیدم، پسرمو که ندیدم، ولی خوشحالم چند وقت دیگه می رم دیدنش، تو بهشت براش جشن دومادی می گیرم
حرفهایش آتش به جانم می زد و حال و روزم را به هم می ریخت. کنارش روی صندلی نشستم و به صورت نحیفش زل زدم. چشمانش برق می زد، با عشق به فرشته نگاه می کرد. رد نگاهش را گرفتم و به صورت فرشته خیره شدم. وسط جمع خانمها به همراه وحید ایستاده بود. دستش را روی شانه های وحید گذاشت، وحید هم دستانش را دور کمرش حلقه کرد، به آرامی با ریتم ملایم موزیک به چپ و راست حرکت کردند. نفس کم آوردم، نفس یاری ام نمی کرد. اگر خدا می خواست، اگر خدا اراده می کرد امشب من در حصار دستان وحید بودم، امشب شب عروسی من می شد. اما خدا نخواست. چشمانم سوخت، حدقه ی چشمم را چرخاندم تا اشکهایم جاری نشود، نگاهم به صورت آق بانو افتاد که به من زل زده بود، به زحمت لبخند زدم تا متوجه ی اشک هایم نشود، دستش را روی رانم گذاشت:
-قسمت تو بشه هما خانوم
سری تکان دادم و دستم را روی دستانش گذاشتم، زنها کِل کشیدند...
..............
مقابل در حیاط ایستادم، مشتی در حال خداحافظی با تورج بود. نگاه خیره ی تورج روی صورتم بود و من با دستپاچگی چشم از او می گرفتم. دلم نمی خواست رازم را بفهمد. دوست نداشتم سر از احوالاتم در بیاورد. مشتی به سمتمان آمد:
-بریم زنای؟
و رو به من گفت:
-آهان هما خانوم؟
آه کشیدم:
-بریم مشتی
صدای تورج مرا به خود آورد:
-اجازه میدین تا خونه همراهتون بیام؟
مشتی زودتر از من به حرف آمد:
-نه برار(برادر)، من همراهشان هستم، شما بمان اینجا، دستت درد نکنه
تورج با سماجت گفت:
-آخه شبه، ساعت از دوازده گذشته، شاید مشکلی پیش بیاد
سرم را پایین انداختم. طاقت نداشتم نگاهش کنم. بیش از حد خودش را به من نزدیک کرده بود، این نزدیک شدنِ اجباری را نمی خواستم. اصلا حوصله ی خودم را نداشتم چه برسد به وجود او را که حالا فهمیده بودم زیادی کنجکاو است. مشتی با کمی دلخوری گفت:
-قربان تو بشم، ینی من اینقدر پیر شدم که نمی تانم مراقب زنای خودم و دخترم باشم؟
تورج خندید:
-نه آقا غلام رضا این چه حرفیه؟
به میان حرفشان پریدم:
-با اجازه ما میریم، شب بخیر آقای توانا
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. لب هایش را روی هم فشرد و به آرامی شب بخیر گفت. خواستم به همراه آق بانو و مشتی از حیاط خارج شوم که با صدای فرشته سر جایم ایستادم:
-هما، هما
آق بانو با نگرانی گفت:
-وای چی شده؟
به فرشته زل زدم که از پله ها پایین دوید و به سمتم آمد. آب دهانم را قورت دادم، نمی دانستم چه شده، نگران بودم. نکند اعظم خانم بدحال شده بود؟ چند قدم به سمتش رفتم، دهان باز کردم:
-چیه فرشته؟
مقابلم ایستاد، چشمانش از اشک خیس بود، با نگرانی گفتم:
-چی شده آخه؟ گریه چرا؟
سرش را به چپ و راست تکان داد:
-هما، من به تو چی بگم؟ من مثه تو کجا پیدا کنم؟
با دستپاچگی گفتم:
-چی شده؟ گریه نکن، ارایشت پخش میشه
دستش را بالا آورد. نفسم بند آمد به جعبه ی کادویی خودم خیره شدم. با شرمندگی نگاهش کردم، با بغض گفت:
-همون سرویس که نگین های قلب داره، همونو برام خریدی؟ چرا این کارو کردی؟ من که امشب به تو گفتم خواهر بی معرفت،تو برام کادوی به این گرونی خریدی؟ چرا اینقدر خوبی هما؟
اشکهایم جاری شد، اشکهای بی معرفت طاقت نیاوردند و جشن گرفتند. میان گریه خندیدم:
-تو بهترین دوستمی فرشته
صدای آق بانو را شنیدم:
-فقط هم به گَل و گردنِ خودت میاد گیزیم
صدای وحید از پشت سر فرشته به گوشم رسید و قلبم را لرزاند:
-هما خانوم، خواهری رو در حق من و فرشته تموم کردی، امیدوارم بتونم جبران کنم، از الان بدونین یه برادر دارین که همیشه می تونین روی کمکش حساب کنین
نفسم بند آمد، قلبم تیر کشید. نفهمیدم چطور از آنها خداحافظی کردم. وقتی سر چرخاندم، با نگاه نافذِ تورج چشم در چشم شدم. به سرعت سرم را پایین انداختم و از مقابلش گذشتم....
شب میان هق هق خفه ای که به زحمت سعی می کردم مهارش کنم، داخلِ دفترم نوشتم:
"دفترم، فرشته عروس شد، زن وحید شد، وحید الان یه مرد زن داره، ولی من دوستش دارم، منِ احمقِ بی معرفت شوهر دوستمو دوست دارم، وحید از دلم نمیره بیرون، هیچ وقت نمیره، خدا کنه خدا منو ببخشه، ولی قول میدم این راز بین من و تو خدا باشه، تو رازداری دفترم، رازِ منو نگه می داری، مگه نه؟"
بغضم ترکید، زار زدم...

پشت میز بوفه ی دانشگاه نشسته بودم. فرشته و وحید برای سه روز رفته بودند سرعین ماه عسل. حس دو گانه ای نسبت به فرشته پیدا کرده بودم. دوستش داشتم و در عین حال به جایگاهش حسرت می خوردم. وحید برای یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت، مدام با خودم فکر می کردم که چطور فرشته را می بوسد، چطور با او رفتار می کند؟ اصلا چطور به او محبت می کند. سرم را پایین انداختم و به خرده نانِ روی میز زل زدم.
-میز شماره ی پنج، سوسیس کوکتل و دوغ بیاد بگیره
برای چند دقیقه همچنان به خرده نان های روی میز خیره شدم. نفسم ر بیرون فوت کردم و صندلی را عقب کشیدم و خواستم از روی آن بلند شوم که دستی سینی غذا را روی میز گذاشت، به تندی سر بلند کردم. تورج توانا در یک قدمی ام ایستاده بود. اصلا نفهمیدم کی وارد بوفه شد. نگاه سرگردان مرا که دید، لبخند زد:
-سلام
به آرامی سر تکان دادم، به صندلی مقابلم اشاره زد:
-می تونم بشینم
باز هم سری به نشانه ی تایید تکان دادم. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست و به من خیره شد. دستپاچه شدم و دستی به مقنعه ام کشیدم.
-وقتی هم که فرشته نیست بازم سوسیس کوکتل سفارش می دین؟ به یاد دوستتون؟
جوابش را ندادم و به جایش به این فکر کردم که او همه ی عادات رفتاری مرا می دانست؟
با دست به سینی اشاره زد:
-نمی خورین؟ سرد میشه
فکرم هنوز درگیر جمله ای بود که چند دقیقه ی پیش بر زبان آورد. سرم را بلند کردم و بی مقدمه پرسیدم:
-شما منو زیر نظر گرفتین؟ تعقیبم می کنین؟
ابروانش بالا رفت:
-تعقیب نه، ولی زیر نظر گرفتن، خوب...
لبخند زد و یک ردیف دندان های سفیدش نمایان شد:
-شاید
اخم کردم:
-چرا؟
-چون شما خیلی آدم خوبی هستین
اخم هایم غلیظ شد:
-متوجه ی منظورتون نمیشم
باز هم به سینی مقابلم اشاره زد:
-شما ساندویچ رو بخورین من براتون توضیح می دم
سینی را پس زدم:
-نمی خورم، برام توضیح بدین، منظورتون از اون جمله چی بود
در سکوت به من زل زد. تاب نگاه سنگینش را نیاوردم و سرم را پایین انداختم. صدایش را شنیدم:
-شما رو دورادور میشناسم، وضع زندگیتونو می دونم، پدر و مادرتون فوت شدن و با یه زن و مرد مهربون زندگی می کنین، چند وقت پیش به وحید گفتم دلم می خواد ازدواج کنم، بدون معطلی گفت هما باژبان دوست فرشته دختر خیلی خوبیه
با شنیدن این حرف، قلبم تیر کشید. پس وحید خودش مرا پیشنهاد داده بود؟
با صدای تورج، تکان خوردم:
-یه بار از زنش فرشته در مورد شما پرسیدم، می دونین به من چی گفت؟
چشم از او گرفتم و به دختر جوانی زل زدم که پر سر و صدا به سمت پیشخوان رفت و فریاد زد:
-ساندویچ همیشگی رو بده
صدای تورج حواسم را از آن دختر پرت کرد:
-به من گفت هما زمینی نیست، هما مال آسمون هاست، اینقدر که خوب و مهربونه
دستم را مشت کردم. فرشته خودش آسمانی بود، خودش پاک ترین قلب دنیا را داشت. و قلبم از محبتش لبریز شد.
-اولش فکر کردم الکی داره براتون بازار گرمی می کنه، بالاخره دوست صمیمیش هستین و اونم می خواد کلاس کارو ببره بالا،
نفس عمیق کشید، سر بلند کردم و به او خیره شدم. چشمانش مهربان بود. دوست داشتم بدانم نسبت به من چه نظری دارد؟ من که آسمانی نبودم، دختر تنهایی بودم با خوبی ها و بدیهای خودم. فرشته مرا بالا برده بود، تورج راست می گفت، پیاز داغش را زیاد کرده بود. لبخند زد و سری تکان داد:
-ولی من فکر می کنم حق با فرشته است، شما زمینی نیستین
جا خوردم و با سوء ظن نگاهش کردم. مرا دست انداخته بود؟
-دختری که به خاطر دوستش از خودش می گذره زمینی نیست
هول شدم، منظورش چه بود؟ منظورش از این جمله چه بود؟ نکند قضیه ی من و وحید را فهمیده بود؟
ساعد هر دو دستش را روی میز گذاشت و ادامه داد:
-دختری که به خاطر خوشبختی دوستش، احساساتشو کنترل می کنه زمینی نیست، آسمونیه، فرشته راست می گفت
صدای متصدی بوفه بلند شد:
-میز پنج، کوکتل و نوشابه، بیاد بگیره
تورج صندلی را عقب کشید و از پشت میز برخاست، خودش را به سمتم خم کرد، با دلهره خودم را عقب کشیدم. به چشمان مصممش زل زدم. فهمیده بود حتما، پس قضیه ی من و وحید را می دانست. دیگر آبرو برایم باقی نمی ماند. صورت فرشته مقابل چشمانم نقش بست. وای اگر فرشته می فهمید، دق می کرد. چطور باید به او ثابت می کردم چیزی بین من و شوهرش نبود؟ سعی کردم خودم را از تک و تا نیندازم، دهان باز کردم تا چیزی بگویم، اما تورج مجال نداد، سرش را پایین آورد و زمزمه کرد:
-من دنبال یه همچین دختری می گشتم، بالاخره پیداش کردم، شما که به خاطر دوستت اینقدر از خود گذشتگی داری، برای شوهرت صد برابر بیشتر مایه میذاری
مکث کرد، نفس در سینه ام حبس شد.
-دست از سرت بر نمی دارم
و کمر راست کرد و دوباره لبخند زد. لبخندهایش اذیتم نمی کرد. لبخندهایش حمایت گر بود انگار. همانطور مسخ شدهف خیره اش بودم.
-بازم می بینمتون خانوم باژبان
و چرخید و به سمت پیشخوان رفت، به ساندویچ سوسیس کوکتلم خیره شدم. صدای تورج در سرم پیچید،
"دست از سرت بر نمی دارم"
اشتهایم کور شده بود
...................
دستم را روی زنگ در گذاشتم و بی وقفه فشردم. نفسم بالا نمی آمد. یک ساعت پیش فرشته تماس گرفت، از اینکه برگشته بود خوشحال شده بودم، دلم برایش تنگ شده بود. همین که گفتم "الو فرشته" فقط صدای جیغ شنیدم. قلبم در سینه فرو ریخت. ذهنم رفت سمت وحید و اینکه نکند بلایی بر سرش آمده باشد. نزدیک بود دیوانه شوم، بی اختیار من هم جیغ کشیدم:
-چیه؟ فرشته چی شده؟ جون به سر شدم چی شده؟
میان جیغ های هیستیریکش، اسمم را شنیدم:
-هما، بیا، هما بدبخت شدم هما
پلک زدم و از روی تخت برخاستم، صدایم می لرزید، کل وجودم به لرزه افتاده بود، باز هم جیغ کشیدم:
-بگو چی شده؟ کشتی منو، چی شده هما؟
آنقدر جیغ کشید که به سرفه افتاد و میان سرفه گفت:
-مادرم رفت، هما مادرم رفت
موبایلم از دستم رها شد، اعظم خانم رفت؟ یعنی مرده بود؟ اعظم خانم، مادر فرشته مرد؟
اشک دور چشمم حلقه زد، وحشت زده شدم. به یاد روزی افتادم که آق بانو هراسان خبر مرگ مادرم را برایم آورده بود. مادرم به همراهِ پدرم رفته بود آستارا. رفته بودند بگردند و من لج کردم و گفتم نمی آیم. حوصله نداشتم بروم، مادرم دستی به صورنم کشید و مرا به دست آق بانو سپرد و رفت، چند ساعت بعد آق بانو جیغ کشان وارد اطاقم شد و من فهمیدم دیگر هیچ کدامشان را نخواهم دید. آخرین خاطره از مادرم، دستی بود که با مهربانی به سرم کشید و بعد هم برای همیشه مرا تنها گذاشت.
در اطاق باز شد و آق بانو هراسان خودش را به داخل پرت کرد:
-گیزیم نه خبر دی(چی شده؟)
به خودم آمدم و با گریه گفتم:
-مادر فرشته مرد آق بانو
با دستش به صورتش کوبید:
-سن ابالفضل دوز دی؟(تو رو به ابوالفضل قسم راسته؟)
به سمت مانتو ام حمله ور شدم، باید می رفتم پیش فرشته، خودش گفته بود بروم. به روسری ام چنگ زدم و از اطاق بیورن پریدم، صدای آق بانو از پشت سرم بلند شد:
-منم میام هما خانوم....
با کف دست محکم به در خانه کوبیدم. صدای جیغ فرشته از داخل خانه به گوش می رسید، نفسم به سختی بالا می آمد. چند ثانیه بعد، در خانه باز شد، با شتاب وارد حیاط شدم و به سمت ورودی خانه دویدم. صدای فرشته واضح تر شده بود، نگاهم روی چند مرد غریبه ثابت ماند که داخل حیاط ایستاده بودند، سلام کرده و نکرده از بینشان گذشتم، وارد خانه شدم. نگاهم داخل سالن کوچک خانه چرخید، اول وحید را دیدم که با چشمان سرخش به من زل زده بود. از ذهنم گذشت که گریه می کرد؟ تا به حال گریه اش را ندیده بودم. با دیدن گریه اش، قلبم مچاله شد. چند قدم به سمتم آمد. همه ی وجودم چشم شده بود و به او نگاه می کردم. مقابلم ایستاد و با دستش به سمتی اشاره کرد، یکباره به خودم آمدم. چشم از وحید گرفتم، سر چرخاندم. نگاهم روی فرشته ثابت ماند، روی زمین نشسته بود و جیغ می کشید، مرا که دید دستانش را از دو طرف گشود:
-هما، همای من، مادرم رفت هما، مادرم پر پر شد
و با دستش به جنازه ی کف سالن اشاره زد که رویش با پارچه ی سفید پوشانده شده بود...

روزهای تلخ و غم زده یکی یکی پشت سر هم می آمدند و می رفتند. اعظم خانم برای همیشه رفت و فرشته با کمر تا شده به عزای مادرش نشسته بود. با اینکه می دانست مادرش خواهد مرد، با اینکه این روزها را پیش بینی کرده بود اما رویارویی با آن خارج از تحملش بود و چقدر سخت بود برای من دیدن خم شدن کمر صمیمی ترین دوستم و بدتر از آن دیدن غصه ی عزیزترین فرد زندگی ام. وحید را که می دیدم، وحید را که آنطور غمگین و در خود فرو رفته می دیدم، همه ی وجودم آتش می گرفت. وقتی برای دلداری به فرشته خم می شد و دستی به صورتش می کشید، انگار کسی دستش را داخل سینه ام فرو می برد و قلبم را می چلاند و من بیهوده تلاش می کردم تا این حس لعنتی حسادت وجودم را در بر نگیرد.
هفتم اعظم خانم بود، فرشته روی قبر پهن شده بود و زار می زد. با چشمان به خون نشسته به سمتش رفتم و از شانه هایش گرفتم:
-فرشته، قربونت برم، خودتو کشتی، با این بی تابی های تو که اعظم خانوم زنده نمیشه،
و او را عقب کشیدم تا از قبر جدایش کنم. همانطور که هق هق می کرد، گفت:
-هم...هما، هما، مامانم خی...خیلی عذاب کشید، هیچ...هیچ کاری براش نکردم، هیچ...کاری نکردم
دستی به صورت خیسش کشیدم:
-عزیز دلم من خودم شاهدم هر کاری از دستت بر میومد انجام دادی،
و یکباره به گریه افتادم:
-تو رو خدا اینقدر با این حرفها خون به دل من و خودت نکن، بخدا بچه ی خوبی براش بودی
و زیر بغلش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. آق بانو به همراه یکی از فامیلهای فرشته به سمتم آمد:
-گوربانوم سنه، بذار کمکت کنم ببریمش توی ماشین
و با مهربانی به بازوی فرشته چسبید:
-اینجوری که گریه می کنی روح اون بنده ی خدا هم عذاب می کشه، اینجوری عزاداری نکن ننه
به دنبالشان به راه افتادم و همزمان از ذهنم گذشت فرشته چقدر لاغر شده بود. باشنیدن صدای وحید از پشت سرم، روح از بدنم پرواز کرد:
-هما
مرا به اسم صدا کرده بود، اصلا نمی توانستم باور کنم. اسم کوچکم را بر زبان آورده بود. با بدنی لرزان به سمتش چرخیدم. تورج کنارش ایستاده بود. سعی کردم مستقیم به هیچ کدامشان نگاه نکنم. حضور تورج معذبم می کرد. رازم را می دانست و باعث می شد همه ی تلاشم را به کار ببرم تا نزدیکش نباشم. اما انگار فایده ای نداشت. خودش داخل بوفه به من گفته بود "بازم می بینمتون" و سعی کردم ذهنم را منحرف کنم. وحید به سمتم آمد:
-هما این چند روز خیلی به زحمت افتادی
آب دهانم را قورت دادم و به کفشهای براقش زل زد. باید چیزی می گفتم اما چه بر زبان می آوردم، حضورش مرا لال می کرد، ذهنم از هر چیزی خالی می شد.
-هما یه خواهشی ازت دارم
این بار سر بلند کردم و به چشمان سرخش زل زدم. از من چه می خواست؟ اصلا مگر این مرد جوان که رو به روی من ایستاده بود، شوهر دوست من نبود؟ این دست و پا گم کردن هایم را چطور تعبیر می کردم؟ چرا از دلم، از ذهنم، از خیالم بیرون نمی رفت؟
-هما همیشه هر وقت بهت احتیاج داریم هستی، نمی دونم چجوری می تونم جبران کنم، اصلا نمی دونم چجوری باید این خواهشو ازت داشته باشم
بی توجه به حضور تورج زمزمه کردم:
-هر چی هست بگین، من که کاری نمی کنم
وحید آب دهانش را قورت داد:
-حواست به فرشته باشه، خیلی حساس شده، مثه همیشه براش خواهری کن، نمی خوام بی مادری اونو از پا بندازه، خواهر هر جفتمون باش
نفس در سینه ام حبس شد. به فکر من نبود، اصلا خبری از دل من نداشت. به فکر زنش بود. خوب حق داشت، من که بودم؟ فقط دوست همسرش بودم، همین و بس. اما فرشته همسرش بود، هم سرش بود،. وحید فقط خواهری مرا می خواست. چقدر از این تعبیر متنفر بودم. خواهرش باشم؟ او را برادر خودم نمی خواستم و با این فکر تکان خوردم و در دل گفتم:
"هما آدم باش، این وحیده، شوهر فرشته، هیچ حقی روش نداری"
لبم را تر کردم:
-باشه حواسم هست، نگران نباشین
و از تهِ دل گفتم:
-برای فرشته جون می دم
لبخند زد:
-وقتی پیشش هستی نگران نیستم
و سری تکان داد و از کنارم گذشت، به موازاتش چرخیدم و نگاهم روی قامتش ثابت ماند.
-تا کی می خواین اینجوری حسرت بخورین؟
با صدای تورج تکان خوردم، وجودش را فراموش کرده بودم. چشم از وحید گرفتم و به سمتش چرخیدم. نگاهش سرزنش آمیز نبود.
-وقتی بیش از حد روی یه چیزی متمرکز بشی، نمی تونی به چیزای دیگه فکر کنی
از این که یکباره اینقدر صمیمی شده بود، جا خوردم. پلک چشمم را مالش دادم و سعی کردم افکار مزاحم را پس بزنم.
-آدمای دور و برتو نمی بینی
ترسیدم. از این بحثی که به میان می آورد ترسیدم. اصلا من وحید را دوست داشتم، تا آخر عمر هم عشقش در دلم می ماند. اصلا به او چه ربطی داشت؟ چرا دست از سرم بر نمی داشت. جوابش را ندادم و خواستم به سرعت از او فاصله بگیرم، چند قبری که بینمان فاصله داشت با سرعت طی کرد و مقابلم ایستاد. چند قدم عقب رفتم و با نگرانی به او خیره شدم. دستش را بالا آورد:
-نترس هما، نترس کاریت ندارم بخدا، فقط...
به میان حرفش پریدم:
-منو می ترسونین
سرش را به طرفین تکان داد:
-بخدا نمی خوام اذیتت کنم، فقط می خوام بگم منو هم ببین، آدمی که مال کس دیگه ای هست که شانسی واسه عرض اندام نداره، به آدمایی که می تونن تکیه گاهت باشن فکر کن
و ابروهایش در هم گره خورد و آه کشید:
-به من فکر کن
زمزمه کردم:
-خیالاتی شدین این حرفها رو به من نسبت ندین
بلافاصله گفت:
-نه خیالاتی نشدم، می دونی چقدر تابلو بهش نگاه می کنی؟ اگه فرشته بفهمه دق می کنه، همینو می خوای؟
نفس در سینه ام حبس شد، یعنی اینقدر اختیارم را از دست داده بودم؟

تورج سری تکان داد و نفس عمیق کشید:
-من نمی دونم این علاقه از کی به وجود اومده، نمی دونم اصلا چیزی بینتون بوده یا نه، اما احتمال میدم چیزی نبوده، چون وحید رو خوب میشناسم، ولی هما بسه، دیگه ولش کن، وحید تموم شد، وحید رفت، اون زن داره، زنشم خیلی دوست داره،
و با دستش به پشت سرم اشاره زد:
-اونجا رو نگاه کن..................................
سر چرخاندم و نگاهم روی وحید ثابت ماند که به بازوی فرشته چسبیده بود و به او کمک می کرد داخل ماشین بنشیند. گوشه های لبم لرزید. طاقت نداشتم این صحنه را ببینم. وحید تمام و کمال از آنِ فرشته بود، فرشته هم او را از تهِ دل دوست داشت. حق با تورج بود، من این وسط کجای معامله بودم؟ نه توان این را داشتم که زیر پای وحید بنشینم و او را از فرشته جدا کنم، نه حتی دلِ این را داشتم که این کار را انجام دهم. وحید شوهر بهترین دوستم بود، برای فرشته از همه ی هستی خودم می گذشتم. نه محال بود، محال بود زندگی قشنگشان را به هم بزنم. اما دل که این حرفها را نمی فهمید. دل بود دیگر، عاشق بود، دو سال و شش ماه و سه روز از عاشقی اش می گذشت. و یکباره قلبم تیر کشید، دو سال و شش ماه و سه روز گذشته بود، حساب تک تک روزها را داشتم.
-می بینی هما؟ حقیقت همونه که جلوی چشمته، حقیقت اینه که اونا زن و شوهرن و دارن زندگیشونو می کنن، تو هم بچسب به زندگ...
سر چرخاندم و به میان حرف تورج پریدم:
-با حرفاتون اذیتم می کنین، خیلی هم برای دوستم خوشحالم، ولی زندگی اون چه ربطی به من داره؟
تورج یک قدم به سمتم آمد:
-پس اگه دنبال وحید نیستی، به دور و برت نگاه کن
عصبی شدم:
-من دنبال وحید...نیست...نیستم، نکنه منظورتون اینه به شما فکر کنم؟
دستی به پیشانی اش کشید:
-من...خوب، من یه بخش از این زندگی ام، اگه به منم فکر کنی که حسابی....
-بسه آقای توانا، دیگه نمی خوام بشنوم
باز هم یک قدم دیگر به سمتم برداشت، فاصله مان کمتر شد، عقب عقب رفتم، نگاهم روی چشمان نگرانش ثابت ماند. از این همه نزدیکی ترسیدم، از ایکه افکارم را خوانده بود ترسیدم، از اینکه نتوانسته بودم دلیل قانع کننده بیاورم، هراسان شدم. پاشنه ی بلند کفشم به کناره ی قبری گیر کرد و پایم پیچ خورد. جیغ خفه ای کشیدم و روی سنگ قبر مشکی ولو شدم. انگار منتظر همین بهانه بودم، بغض لعنتی باز هم شکست، بی صدا به گریه افتادم. صدای تورج را شنیدم:
-هما؟ خوبی؟ پات درد گرفت؟
دوست داشتم سر بلند کنم و از او بخواهم برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند. به مچ پایم چسبیدم و سرم را تا آخر حد ممکن پایین انداختم. اشکهای داغ از روی گونه ام سر خورد و روی کفشم چکید. تورج در یک قدمی ام روی پنجه ی پا نشست:
-ببینم پاتو؟ بدجوری پیچ خورد؟
و دستش را به سمتم دراز کرد، دستم را بالا آوردم:
-نه، چیزی نیست
صدای وحید از پشت سرم به گوش رسید و باعث شد نفسم را حبس کنم:
-چی شد؟ هما؟ افتادی؟
گلویم خشک شد، اشکهایم بند آمد. سر بلند کردم، خواستم ببینمش، خواستم صورتش را ببینم، دلم می خواست تصویرش تا آخر عمر در ذهنم هک شود. برای چند لحظه نگاهم روی چشمان دلگیر تورج ثابت ماند. پلک زدم به وحید نگاه کردم، نگران بود، دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و نفس نفس می زد:
-چی شد؟ چرا...افتادی؟
و نفس عمیق کشید:
-ترسیدم بابا، تا اینجا دوئیدم، خوبی؟
نگاهم روی اجزای صورتش چرخید، این چشمها و لبها، این بینی و گونه و موها هیچ وقت از آنِ من نمی شد.
-خوبی هما؟ پات درد می کنه؟
به خودم آمدم:
-خوبم
سری تکان داد و لبخند محوی از روی صورتش گذشت:
-ما رو ببین زنمونو می خوایم بدیم دست کی
و لبخندش پر رنگ شد:
-تو رو باید بدیم دست تورج دیگه؟
و سرش را به سمت تورج چرخاند و چشمک زد:
-حواست کجا بود شازده؟ زن داری رو از من یاد بگیر
با شنیدن این حرف، غم عالم به دلم نشست. دستم را به زمین تکیه زدم و به آرامی بلند شدم. وحید با مهربانی گفت:
-می تونی راه بیای؟ آق بانو رو صدا کنم؟
چانه بالا انداختم:
-خوبم، نمی خواد
از من فاصله گرفت:
-باشه، پس من میرم پیش فرشته
و رو به تورج کرد:
-حواست بهش باشه دیگه بابا
وحید که رفت، نگاه مرا به دنبال خودش کشید. حسرت زده از پشتِ سر به قامت درشتش زل زدم. تورج از مقابلم گذشت و زیر لب گفت:
-چقدر باید صبر کنم عشق وحید از سرت بیوفته؟
جوابش را ندادم، او هم انگار به قصد شنیدن جوابی از من، این سوال را نپرسیده بود که ادامه داد:
-دیدی هما؟ اون فقط زنشو می بینه، به امید چی موندی؟
باز هم جوابش را ندادم...
شب داخل دفترم نوشتم:
" دفترم، وحید منو نمی بینه، فرشته رو می خواد، اونو دوست داره، خوب حق داره، اون زنشه،عشقشه، من چی ام؟ من کی ام؟ توی نظر اون من هیچی نیستم، از یه طرف هم خوشحالم که به چشمش نمیام، اگه غیر از این بود که زندگی فرشته به هم می خورد، تورج راست می گه، تا کی می خوام به امیدش بشینم؟ دفترم من امیدی به این ندارم که وحید برگرده سمتم، ولی تا وقتی عاشقشم نمی تونم به کسی فکر کنم، من تا آخر عمر عاشق وحیدم..."
....................
با چشمان از حدقه درآمده به دایی فرهاد و زنش نگاه می کردم که با یک سبد بزرگ گل رازقی، مقابلم ایستاده بودند. آق بانو هم دست کمی از من نداشت، با تته پته گفتم:
-سلام...خوش اومدین
زن دایی منیژه سری تکان داد و با لبخند گل و گشادی گفت:
-قربونت برم دختر، ماشالا چه خانومی، چه قشنگ، چقدر ناز
و وارد خانه شد.
از این تعریفِ لوس و بی مقدمه کلافه شدم. عقب عقب به سمت مبل ها حرکت کردم، نگاهم روی دست گل رازقی چرخید. دلیلِ آوردنِ این دسته گل کذایی چه بود؟ با صدای مهبد،که رو به من سلام کرده بود، چشم از سبد گل گرفتم. به پسر دایی بیست ساله ام چشم دوختم، قد بلند و لاغر اندام بود.با لبخند مضحکی به من نگاه می کرد. بلاتکلیف به آق بانو زل زدم، با لب های به هم فشرده به آن سه نفر خیره شده بود. ذهنم رفت سمت صحبت های خاله منیره ام، گفته بود دایی و زن دایی به فکر خواستگاری از من هستند. نکند این دسته گل و این رخت و لباس نو و این آمدن غیر منتظره، خبر از آن خواستگاری کذایی می داد؟
با این فکر لرز در دلم نشست. بی اختیار اخم هایم در هم شد. صدای مشتی را شنیدم:
-خوش آمدین، بفرمایید
دایی جواب تعارف مشتی را نداد، به سمت یکی از مبلها رفت و روی آن نشست. نگاهم رفت پی زن دایی منیژه که هیکل گرد و تپلش را روی مبل نشاند و با ابروان بالا رفته به در و دیوار خانه زل زد. رو به آق بانو گفت:
-بیا این گل ها رو وردار ببر بذار یه جای خوب، یه عالمه پول براش دادیم
با این حرف نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگویم که زن دایی با لبخند رو به من گفت:
-عروس خوشگلم، نمیای بشینی پیش ما، خیلی وقته ندیدمت
با دهان نیمه باز به او خیره شدم، به پسرش نگاه کرد و لبخند زد، نگاهم روی ضورتِ مهبد ثابت ماند که دستی به میان موهایش کشید. پسرک بیست ساله آمده بود خواستگاری من؟

آق بانو سینی چای را روی میز گذاشت و کنارم نشست. نیم نگاهی به او انداختم، رنگش پریده بود. سر چرخاندم و به زن دایی منیژه خیره شدم. با چشمان تنگ شده اش به آق بانو نگاه می کرد. بدون اینکه چشم از او بگیرد، رو به من گفت:
-آق بانو و مشتی رو نمیفرستی برن دنبال کار خودشون؟
آق بانو لب برچید و خواست نیم خیز شود، دستم را روی پایش گذاشتم:
-نه، هر دو تا پیش ما میشینن زن دایی
و به آق بانو خیره شدم که با قدر دانی به من نگاه می کرد. پلک زدم، نگاهم روی مشتی ثابت ماند که با لبخند برایم سری تکان داد. زن دایی پشت چشمی نازک کرد و رو به دایی گفت:
-تو میگی یا من بگم؟
دایی تک سرفه ی مصلحتی کرد و گفت:
-گفتن نمی خواد که، دختر و پسر هر دو تا مال خودم هستن
نفسم را بیرون فرستادم، کِی این سناریوی احمقانه ی خواستگاری از دختر پولدار به پایان می رسید؟
صدای خنده ی دایی فرهاد مرا از گرداب افکارم بیرون کشید:
-دایی فکر کنم خودت فهمیدی چرا اینجاییم
با دلخوری به او نگاه کردم، این همه سال تنهایی کجا بودند؟ چرا به سراغم نیامدند؟ منتظر ماندند پسرشان بزرگ شود، بیست ساله شود تا با یک دسته گل به سراغم بیایند؟
اجازه ندادم بیشتر از این مقدمه چینی کند، جواب من که مشخص بود. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-دایی اگه بگم من راضی نیستم این بحث همین جا تموم میشه؟
برای چند لحظه صدا از کسی بیرون نیامد، پلک چشمم را مالش دادم و نگاهم روی مهبد ثابت ماند که با بینی چین خورده به من زل زده بود. با بیست سال سن آمده بود خواستگاری من؟ و بی اختیار او را با وحید مقایسه کردم. نه اصلا قابل مقایسه نبودند، وحید کجا و این پسر بچه ی ی...
-طاقچه بالا می ذاری هما؟
با صدای زن دایی، افکارم پر زدند. سر تکان دادم:
-چی زن دایی؟
-گفتم طاقچه بالا می ذاری؟ پسر من چشه؟ اصلا گذاشتی دهن باز کنیم؟
نفس عمیق کشیدم، نمی دانستم در جوابش چه بگویم تا دلخوری به وجود نیاید. همه شان از کاه، کوه می ساختند. سرم را پایین انداختم. زن دایی یک نفس غر می زد و گله می کرد. نگاهم روی آق بانو ثابت ماند، با پرِ روسری نم اشکش را گرفت، حق داشت گریه کند، دل سنگ هم به حال بی پناهی من آب می شد....
آخر شب روی تختخوابم دراز کشیده بودم که آق بانو وارد اطاقم شد، خواستم نیم خیز شوم ولی قسمم داد از جایم بلند نشوم. روی لبه ی تخت نشست و دستش را لا به لای موهایم فرو برد:
-گیزیم، نمی خوام زیاد حرف بزنم، خسته ای می خوای بخوابی، ولی تو باید ازدواج کنی
از این حرف بی مقدمه اش جا خوردم و خواستم چیزی بگویم که پیش دستی کرد:
-نم یبینی هر کی از راه می رسه به هوای این خونه و زندگی میاد جلو؟ دیگه کم مونده از فردا هر کی پسر ده ساله هم توی خونه داره بیاد اینجا خواسگاریت، من به فک و فامیلت اعتماد ندارم، گوربانوم سنه، اگه دلت پیش کسیه، خودت برو جلو بهش بگو، تحقیق کن ببین چجور آدمیه، منتظر نمون آدمی خوب در این خونه رو بزنه
چشمانم را بستم، آق بانو چه دل خجسته ای داشت، کسی را که دوست داشتم از دست داده بودم، زن داشت و زنش هم بهترین دوست زندگی من بود.
-من نگرانتم هما خانوم، دو فردای دیگه من و مشتی هم از پیشت میریم، تنها میشی، شوهر کن بذار منِ پیرزن سر راحت زمین بذارم
با شنیدنِ این حرف، نیم خیز شدم و وحشت زده گفتم:
-آق بانو؟
دست چروکیده اش را روی گونه ام گذاشت:
-ننه آدمیزاد که عمر نوح نداره، همه یه روزی میریم دیگه
لب هایم را روی هم فشردم و تلاش کردم اشک دور چشمم حلقه نزند، با دلخوری گفتم:
-مگه من تو این دنیا به جز تو و مشتی کیو دارم که می خواین تنهام بذارین؟
نخودی خندید، شکم بزرگش بالا و پایین شد، دلم برای خنده هایش غنج رفت. با سرخوشی گفت:
-تا تو رو عروس نکنم که نمی میرم هما خانوم
اخم کردم:
-تو رو خدا حرفی از مردن نزن آق بانو، تو رو خدا تو و مشتی پیشم بمونین
و آنقدر دلم پر بود که به آغوشش خزیدم. آق بانو با محبت دستی به سرم کشید:
-باشه گیزیم ما پیشت هستیم، همیشه پیشت هستیم، تو به فکر خودت باش، آدم خوب پیدا کن، تو هر کی رو دوست داشته باشی حتما آدم خوبیه، می دونم دلت به این پسر خاله و پسر دایی رضا نیس، منم دلم نمی خواد گیر این قوم یعجوج و معجوج بیوفتی، اینا زمین خوارن ننه، دنبال ملک و املاکتن، حیف که من همه ی پسرام زن دارن...
و ریز ریز خندید، فهمیدم می خواهد فکرم را منحرف کند، میان خنده ادامه داد:
-وگرنه تو می شدی عروس خودم، میذاشتمت روی سرم،
و آه کشید:

-تو انگار مال اون بالا بالاهایی هما خانوم، بس که خانوم و با محبتی
و به آرامی مرا در آغوشش تکان داد....
.....................
سینی چای را در دست گرفتم و با اخمهای در هم گره کرده به سمت اطاقی که فرشته و وحید و تورج داخلش سرگرم صحبت بودند، به راه افتادم. دو هفته از مرگِ اعظم خانوم می گذشت و آمده بودم به فرشته سر بزنم و دست بر قضا تورج هم اینجا بود. سعی کردم به خاطر فرشته هم شده حفظ ظاهر کنم. نفس عمیق کشیدم، به یک قدمی اطاق نرسیده بودم که صدای پچ پچ فرشته را شنیدم:
-من نمی خوام تو مادرتو آواره کنی
صدای وحید به گوش رسید:
-مادرم آواره نمیشه، میره پیش خواهرم ویدا،
-سر پیری زنه رو می خوای سربار خونه ی خواهرت کنی؟
-خانومم، عزیزم چاره نداریم، باید از یه جایی شروع کنیم،
با شنیدن کلمه ی "خانومم" برای چند ثانیه چشمانم را بستم
-تو مگه قرار نبود بری تو یه شرکت برای کار؟ دیگه خونه فروختن و شرکت زدن چیه وحید؟
-فرشته اون کار کنسل شد، مجبورم اشرکت بزنم، مامان راضیه، بخدا سر یه سال دوباره براش خونه می خرم
-تو چجوری سر یه سال برای مادرت خونه می خری؟ مگه یه شرکت نو پا چقدر درآمد داره؟
-چاره ای ندارم
-خوب، پس بیا این خونه ی ما رو بفروش،
صدای وحید کمی بالا رفت، گوشهایم تیز شد:
-چی؟ خونه ی پدری تو رو بفروشم؟ زشته فرشته، پدرت هنوز اینجا زندگی می کنه، این خونه مال اونه، می خوای یه عمر دلخوریِ پدرت پشت سرت باشه؟ اصلا از این حرفت خوشم نیومد
-پس منم نمیذارم خونه ی پدریتو بفروشی، صبر می کنیم جای دیگه حتما برات کار پیدا بشه
-دختر خوب لج نکن دیگه، مادرم خودش می خواد بره پیش ویدا، ما هم اینجا با پدرت زندگی می کنیم، ای بابا گریه چرا آخه؟
صدای هق هق خفه ی فرشته روانم را به هم ریخت، میان گریه گفت:
-دوست ندارم آواره بشه، من که مادرم خونه اش شده یه تیکه قبر، می خوای مادرتو از خونه اش بندازی بیرون؟
-من غلط کنم اگه بخوام مادرمو بندازم بیرون، خودش پیشنهاد داد، منم از روی ناچاری قبول کردم، مجبوریم فرشته جان، بخدا پولشو بهش بر می گردونم
آنقدر لبه های سینی را فشرده بودم که دستانم سفید شده بود. پس آن شرکتی که قرار بود وحید برای کار استخدام شود، به او جوابِ رد داده بود؟ لب هایم را روی هم فشردم، خود وحید می دانست ممکن است تا سال آینده کاری دست و پا نکند، برای همین نمی خواست به زودی مراسم عروسی بر پا کند. لبم را تر کردم و خواستم وارد اطاق شوم که با صدای تورج از جا پریدم:
-صدای گریه میاد، فرشته گریه می کنه؟
با نگرانی سر چرخاندم، چند قدمی من ایستاده بود. نگاهم روی دستان خیسش ثابت ماند. رد نگاهم را گرفت و با لبخند گفت:
-حوله توی دستشویی نبود
لبخند زورکی روی لبم نشست و چرخیدم و خواستم وارد اطاق شوم که یکباره پا تند کرد و مقابلم ایستاد و سرش را خم کرد:
-ناراحتی من اینجام هما؟
سکوت کردم. صدای نفسش را شنیدم:
-واقعا حضورم اذیتت می کنه؟
به دنبال جواب مودبانه ذهنم را بالا و پایین کردم، نمی دانستم چه بگویم تا از دستم دلگیر نشود. خواست چیزی بگوید که در اطاق باز شد، یک قدم عقب رفتم، وحید بین چهار چوب ظاهر شد و در حالی که تلاش می کرد گرفتگی چهره اش مشخص نباشد، رو به من گفت:
-اینجایی هما؟ تازه داشتم به فرشته می گفتم هما رفت لاهیجان چایی بچینه ببره کارخونه
و به آرامی خندید و از مقابل در کنار رفت:
-بیا تو
غرق در افکار خودم وارد اطاق شدم....
تورج با ناراحتی گفت:
-فرشته، بازم گریه کردی؟ بخدا روح اعظم خانوم داره اذیت میشه، مگه خودت همیشه نمی گفتی که اون بنده خدا همیشه دوست داشت تو بخندی؟
فرشته بینی اش را بالا کشید و لبخند زد:
-نه، خوبم، گریه نکردم
و صدایش لرزید. بی اختیار اخم هایم در هم شد. خوب می دانستم علت اصلی گریه اش برای چیست. طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم.از ذهنم گذشت که حکمت خدا چه بود؟ چرا اعظم خانوم را با خودش برد؟ اصلا چرا آدمهای خوب را با خودش می برد؟ مادر و پدر من آدمهای خوبی بودند، اعظم خانوم خوب بود، و آنطور که فهمیده بودم، برادر فرشته هم آدم خوبی بود. آه کشیدم. با صدای فرشته تکان خوردم:
-هما، اون جزوه هایی که خواستم برام آوردی؟ چند روز دیگه فرجه ها شروع میشه، توی کلاسها نبودم خیلی عقب افتادم
سری تکان دادم و نگاهم روی لیوان چای دارچینی ثابت ماند. صدای وحید را شنیدم که با خنده گفت:
-کجا رو نگاه می کنی تورج؟ تخته سیاه اینوره ها
پلک زدم و نگاهم روی تورج ثابت ماند، خیره به من زل زده بود، اصلا تلاش نکرد چشم از من بگیرد، طاقت نگاه خیره اش را نیاوردم و به فرشته زل زدم، با دیدنِ نگاهم، لبخند محوی روی صورتش نشست. تورج از روی تخت بلند شد و رو به وحید گفت:
-من دیگه بروم وحید، فردا دانشگاه می بینمت
وحید هم به تبعیت از او از جا برخاست:
-تا هما اینجا پیش فرشته هست، منو تا یه جایی برسون
و رو به فرشته گفت:
-زودی میام
نگاهم روی صورت فرشته ثابت ماند، دوباره اشک دور چشمش حلقه زده بود، در یک لحظه تصمیم را گرفتم و رو به وحید گفتم:
-یه لحظه می شینین؟
با تعجب رو به من گفت:
-کاری داری؟
سری تکان دادم:
-آره
روی تخت نشست، تورج همانطور سرا پا ایستاده به من خیره شد. گره ی روسری ام را سفت کردم و دوباره خیره به لیوان چای شدم و گفتم:
-من نمی خواستم فالگوش بمونم ولی حرفهاتونو شنیدم، به نظرم حق با هر دو نفرتونه شما نباید خونه های پدریتونو بفروشین
آب دهانم را قورت دادم:
-من یه پیشنهادی دارم، من پول شرکتو به شما قرض می دم آقا وحید، شما شرکتی که می خوای راه بنداز، به جاش پدر و مادر هر دو نفرتون راحت زندگی میکنن،
صدای حیرت زده ی فرشته را شنیدم:
-هما؟ این همه پولو قرض می دی؟ نه قبول نمی کنم، نه اصلا، مگه نه وحید؟
با نگرانی به وحید خیره شدم، حیرت زده بود، نگاهش بین من و فرشته در گردش شد، سری تکان داد:
-حق با فرشته اس، این پول خیلی زیاده، قرار نیست چون وضع مالی تو خوبه جور ما رو بکشی
چشمانم را برای یک لحظه بستم:
-نه، نه، ببینین، این قرضه، بخدا تا قرون آخرو ازتون می گیرم، خونه ها رو نفروشین
فرشته به گریه افتاد:
-چاره ای نداریم هما، وحید بیکاره، اما قول داده که بعدا یه خونه ی بهتر برای بابای من بخر...
وحید به میان حرفش پرید:
-نه، خونه ی مادر منو می فروشیم
فرشته مقاومت کرد:
-نمی خوام این کارو...
دستی به صورتم کشیدم:
-به جای لجبازی حرف منو گوش کنین، من پولو بهتون قرض می دم، شما به من بر می گردونین، مثل همون وقتهایی که من و تو قرض می گرفتی و برمی گردوندیم فرشته
فرشته به هق هق افتاد:
-قربونت برم، تو که هیچ وقت از من پولی قرض نگرفتی، چرا اینجوری میگی که من ناراحت نشم
با دیدن اشکهایش، چشمم سوخت. سعی کردم لبخند بزنم:
-فرقی نمی کنه فرشته، بازم قرضه
وحید با اخمهای در هم گفت:
-من نمی تونم قبول کنم، چون اگه قرض هم باشه به جای این پول باید بهت چک بدم، من چک ندارم، دستی هم پولو قبول نمی کنم،
و به چشمانم زل زد:
-تو چقدر خوبی هما، چقدر مهربونی،
بغض بیخ گلویم نشست، من مهربان نبودم، من فقط عاشق او و فرشته بودم. صدای تورج باعث شد چشمانم گشاد شود:
-من دو برابر مبلغ به هما چک می دم داداش، اینجوری فکر کنم مشکلت حل بشه
به تورج نگاه کردم، به دیوار تکیه زده بود. نگاه سنگینش وجودم را لرزاند. وحید دستی به صورتش کشید:
-تورج؟
تورج متفکرانه گفت:
-حق با هماست، خونه ها رو نفروشین، یه پیرمرد و پیر زن چرا باید آواره بشن؟ من اونقدری ندارم که بهت قرض بدم وگرنه این کارو می کردم، ولی می تونم چک بدم به هما تا تو هم پولو قبول کنی
وحید بریده بریده گفت:
-بچه ها، من شماها رو نداشتم چی کار می کردم؟
و من با خودم فکر کردم، چه می شد خدا وحید را به من می داد؟ فرشته به سمتم آمد و دستش را دور گردنم حلقه کرد، شانه هایش می لرزید. نگاه گنگم روی تورج ثابت مانده بود. دستی به سر فرشته کشیدم....
از خانه ی فرشته که بیرون آمدم آسمان ابری بود. به ماشینم تکیه زدم و به آسمان نگاه کردم. دلم سبک بود، همه ی وجودم سبک بود، همین که توانسته بودم به آن دو کمک کنم احساس سبکی می کردم. اولین قطره ی باران روی صورتم چکید، با چشمان بسته لبخند زدم. با صدای در خانه چشم گشودم. تورج از خانه بیرون آمده بود. تکیه ام را از ماشین جدا کردم و دستی به روسری ام کشیدم. تورج مقابلم ایستاد و بی هیچ حرف اضافه ای به من زل زد. نگاه های خیره اش دستپاچه ام می کرد. سرم را پایین انداختم، بلاتکلیف این پا و آن پا شدم، سکوت بینمان را شکست:
-هما؟
لبم را گاز گرفتم. این پسر جوان که مقابلم ایستاده بود از رازم با خبر بود، به قول خودش خاطرم را می خواست و رازم را در سینه نگه داشته بود. حس بدی به او نداشتم اما در مقابلش معذب بودم. بی مقدمه گفتم:
-نیازی به اون چک نیس، حرف وحید و فرشته واسه من سنده
-وقتی تو این همه خوبی، چرا من مثه تو نباشم
زمزمه کردم:
-من که کاری نکردم
ناگهان دستش را به سمتم دراز کرد، خودم را عقب کشیدم، دستش را بالا آورد:
-می خوام پر روسریتو لمس کنم
هراسان به صورتش زل زدم، نگاهش غمگین بود. دوباره یک قدم عقب رفتم.
-می خوام پر روسریتو ببوسم
وحشت زده شدم:
-چی؟
-می خوام پر روسری یه دخترِ آسمانی رو ببوسم
چانه بالا انداختم:
-نه
با همان دستِ معلق مانده در هوا به من خیره شد، سری تکان داد، عقب گرد کرد و رفت....

از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم، باران شدیدتر می بارید. فکرم درگیر وحید و فرشته بود. تورج هم هر از گاهی لا به لای فکر و خیالاتم رژه می رفت. همین یک ساعت پیش می خواست پر روسری ام را ببوسد. لب هایم را به هم فشردم، عرق شرم روی شانه هایم نشست. دسته کلید را در دستم جا به جا کردم، یکباره با شنیدن صدای پویا، میخکوب شدم:
-بالاخره خواسگاری به سرانجام رسید؟
نفس حبس شده ام را آزاد کردم، سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. به سمتش چرخیدم، آن طرف کوچه مقابل ماشینش ایستاده بود. سرش داخل یقه ی سوشرتش بود، باران ریز ریز روی سرش می بارید. سری تکان دادم:
-سلام
نیشخند زد:
-منو سر می دوونی که بعدش یه پسر بچه ی بیست ساله بیاد خواسگاریت؟ حتما ذوق زده شدی، نه؟
و دستش را داخل جیب سوشرتش فرو برد:
-پیش خودت گفتی بچه است، خر خودته چی بهتر از این؟
سری تکان داد:
-به تو چی بگم هما؟ اون سوسول افتخار کردن داره؟ ذوق زده شدن داره؟ زن دایی منیژه خون تو رو می کنه توی شیشه، واسه خودت خیال کردی
دستی به پیشانی ام کشیدم. پیشانی ام از آب باران خیس شده بود. رو به او گفتم:
-خاله منیره خوبه؟
ابروهایش را در هم گره کرد:
-ئه؟ از خاله ات می پرسی؟ خبرشو نداری؟ نباید هم داشته باشی، افتاده تو رختخواب، تب کرده، حالش ناخوشه، حقم داره، زن داداشش واسش سوسه میاد که اومده خواسگاری تو، پسرش سربازی هم نرفته خبر داری که؟ کار هم نداره، اینم می دونی الحمد الله؟
به میان حرفش پریدم:
-میشه این بحثو ادامه ندی؟ اونا اومدن خواسگاری تموم شد و رفت،
چشمانش را تنگ کرد:
-ینی جواب رد دادی؟
سر تکان دادم. با عصبانیت گفت:
-ولی زن دایی گفته ازشون مهلت خواستی که فکر کنی
و بی توجه به چشمان گشاد شده ام، ادامه داد:
-بخدا اگه بخوای با همچین آدمی ازدواج کنی ارزش تف رو هم نداری
با لبهای آویزان نگاهش کردم، همزمان از ذهنم گذشت که من کی به زن دایی گفتم برای فکر کردن مهلت می خواهم؟ باران شدت گرفت، خودم را عقب کشیدم و زیر دامنه ی خانه ایستادم. پویا با خشم دستش را از سوشرتش بیرون کشید و به نشانه ی تهدید، در هوا تکان داد:
-ببین هما اگه بخوای واسه اون سوسولِ قرتی که شلوارشو نمی تونه بکشه بالا به من جواب رد بدی، کل رشتو روی سرت خراب می کنم
نفسم تند شد، ضربان قلبم بالا رفت. به صورت بر افروخته اش خیره شدم. چقدر وقیح و طلبکار بود. خواستم جوابش را بدهم، اما جر و بحث کردن با او چه فایده ای داشت؟ سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم، به این فکر کنم که مشکل وحید و فرشته حل می شد، به این فکر کنم که آق بانو و مشتی را داشتم، به این فکر کنم که...
و قلبم فشرده شد، خوشی های زندگی ام انگشت شمار بودند. حامی نداشتم، پناه نداشتم، کسی را نداشتم برایش از دردهایم بگویم. به همین دلیل هر که از راه می رسید برایم شاخ و شانه می کشید. پشت به پویا با عجله در خانه را گشودم و وارد حیاط شدم، هنوز صدای عربده اش به گوش می رسید....
....................
به چشمان درخشان فرشته خیره شدم، ذوق زده به در و دیوار شرکت نوپای وحید، نگاه می کرد. چشمانش غرق نور بود. با دیدن لبخندش ته دلم مالش رفت. چند ماه می شد که لبخند از تهِ دلش را ندیده بودم. بعد از فوت اعظم خانم رنگ پریده و لاغر شده بود. حتی جشن فارغ التحصیلی وحید هم آنطور که باید و شاید او را سر حال نیاورد. اما امروز داخل این آپارتمان چهل متری، انگار دنیا از آنِ فرشته بود. محو تماشای صورتش بودم که هاله ی سیاهی زیر هر دو چشمش دیده می شد. از تهِ دل لبخند زدم. یکباره به سمتم چرخید و دستانش را از دو طرف گشود:
-وای هما، چقدر تو خوبی، هما تو باعث شدی بعد از چند ماه دوباره احساس آرامش کنم، باعث شدی خوشحال بشم، بذار دستتو ببوسم
و چند قدم به سمتم آمد، دستم را در دست گرفت و به سمت لبانش برد. بلافاصله دستم را پس کشیدم:
-این کارا چیه؟ ای بابا، من که کاری نکردم
با مهربانی دستی به صورتم کشید:
-کاری نکردی؟ من خوشبختی امروزمو مدیون تو ام دختر خوب
و با سر به وحید اشاره زد که کنار تورج ایستاده بود و قاب عکسی را روی دیوار می کوبید و ادامه داد:
-فکرش راحته، خیالش جَمه، خیلی بیشتر از قبل به هم نزدیک شدیم، دیگه دغدغه ی فکری نداریم، می دونم برای اینکه سری تو سرا در بیاره حد اقل تا ده سال دیگه باید تو این شرکت تلاش کنه، ولی همین که دیگه فکرش درگیر نیس، خودش یه دنیا ارزش داره، روزا در مورد آینده حرف می زنه، امیدواره، منم خیلی امیدوارم
و بی هوا خم شد و دستم را بوسید:
-مرسی هما
تکان خوردم و با ناراحتی دستم را عقب کشیدم:
-فرشته؟ آخر کار خودتو کردی؟ من از این کار ناراحت میشم
مرا در آغوش گرفت:
-تو باید می شدی فرشته نه من، تو خانوم مهربونِ مهربونِ مهربون
نفس عمیق کشیدم، چقدر آغوشش مهربان و دوست داشتنی بود. چقدر خوب بود که فرشته را داشتم، فرشته را ...وحید را...وحیدی که دیگر برای من یک آرزوی دست نیافتنی بود.
-اوه اینورو نگاه کن، چه قیامتی به پا شده این طرف
با شنیدنِ صدای شوخ وحید، خودم را از آغوش فرشته جدا کردم. سر چرخاندم و به او زل زدم. با قدردانی به من نگاه می کرد. زیر نگاه مهربانش همه ی وجودم گر گرفت. لپم را از داخل دهانم گاز گرفتم و به خودم نهیب زدم:
"هما، این شوهر دوستته، تو رو خدا این حس رو از خودت دور کن، تو رو خدا"
قلبم با بیچارگی جواب داد:
"نمی تونم، دست خودم نیست"
وحید به سمتمان آمد، در چند قدمی ام ایستاد:
-هما، خواهری رو در حق من و فرشته تموم کردی، نمی دونم چجوری جبران کنم، ولی قول می دم هر جا گیر کردی و کاری از دستم بر اومد همیشه اولویت تو باشی، از جونم میگذرم و و میام کمک تو
و به سمت تورج چرخید:
-مهندس محبت تو هم یادم نمیره، واسه من چک کشیدی، خیلی آقایی
به سختی چشم از وحید گرفتم و به تورج نگاه کردم، سرد و یخی به من زل زده بود. آب دهانم را قورت دادم و بلافاصه نگاهم را دزدیدم، فقط او می توانست تا عمق نگاهم را بخواند. وقتی به من خیره می شد مطمئن بود تا تهِ ذهنم را هم می دید. دستانم را در هم گره کرد، نوک انگشتانم یخ زده بود. نگاهم روی چشمان گود رفته ی فرشته ثابت ماند. باز هم از ذهنم گذشت که بعد از فوت مادرش چقدر ضعیف شده بود.
صدای خنده ی وحید را شنیدم:
-بازم که تو میخِ بعضی ها شدی تورج؟ ای بابا قال قضیه رو بکنین تموم بشه بره دیگه، هنوز بله رو نگرفتی؟
و رو به من، با شیطنت گفت:
-تا کی این بدبختو سر می دوونی؟ بگو بعله یه شام عروسی بیوفتیم دیگه
سرم را پایین انداختم. چقدر سخت بود تحمل اینکه کسی که عاشقش بودم اصرار داشت ازدواج کنم، خودش مرا به دوستش معرفی کرده بود. غم در دلم نشست. صدای تورج را شنیدم:
-من از خدامه وحید، هما خانوم دست دست می کنه
فرشته با خوشحالی گفت:
-هما خانوم بیجا می کنه، مگه دستی اونه؟ همچین دستشو میذاریم تو پوست گردو که خودش هم نفهمه
به صورت خندانش زل زدم و با خودم فکر کردم چرا اینقدر زیر چشمانش سیاه بود. هنوز شبها اشک می ریخت؟
با شنیدن صدای قدمهای تورج، تهِ دلم خالی شد. همه جا حضور داشت، همیشه کنار من و وحید و فرشته بود. حتی حالا که در یک ارگان دولتی برای خودش کاری دست و پا کرده بود، و همزمان ذهنم نهیب زد که معافیت از سربازی هر دو نفرشان را جلو انداخته بود. تورج کنارم ایستاد و سرش را خم کرد:
-اینجا قشنگه، نه؟
بدون اینکه سر بلند کنم، سرسری جواب دادم:
-آره خیلی
فرشته ریز ریز خندید و موذیانه گفت:
-به هم میاین هر دو نفر
لبم را تر کردم، وحید به سمت میز وسط سالن رفت و جعبه ی شیرینی را از روی آن برداشت و گفت:
-به جای دل و قلوه رد و بدل کردن اول بیاین شیرینی راه انداختنِ اینجا رو بخوریم، غروب میریم بیرون شام مهمون من
و جعبه را گشود، نگاهم روی شیرینی های خامه ای ثابت ماند. صدای تورج را شنیدم:
-مرسی هما بابت همه چی
کمی از او فاصله گرفتم. به نیمرخ وحید زل زدم که با محبت جعبه را به سمت فرشته گرفت:
-هر کدومو دوست داری بردار، بذار این تورج بدونه باید چجوری زنشو حلوا حلوا کنه بذاره روی سرش
برق حلقه ی در دستش، چشمم را زد. نفس عمیق کشیدم و خواستم چشم از او بگیرم که یکباره متوجه ی فرشته شدم که تکان های خفیفی خورد، ابرو در هم کشیدم، چهره اش سفید شده بود. قدمی به سمتش برداشتم، وحید هراسان شد:
-فرشته؟ چی شد خانوم؟
قلبم در سینه فرو ریخت، به سمت فرشته دویدم، دستش را مقابل دهانش گرفت و با دست آزادش به من اشاره زد سر جایم بمانم. دلم طاقت نیاورد، قدمِ دیگری به سمتش برداشتم، وحید از پشت سر به بازویش چسبید و صدایش بالا رفت:
-عزیز دلم چی شده؟
صدای تورج را شنیدم:
-هولش نکنین بنده خدا رو، وحید ببرش صورتشو...
حرفش نیمه تمام ماند، فرشته خودش را خم کرد و وسطِ سالن بالا آورد.

با نگرانی به دکتر سفید پوش زل زده بودم که سِرم فرشته را چک می کرد. فرشته چشمانش را بسته بود، وحید مثل مرغ سر کنده بالا و پایین می رفت و هر از چند گاهی، دستی به سر و صورتش می کشید. دکتر جوان لبخندی زد و سرش را خم کرد:
-خوبی خانوم؟
فرشته به آرامی چشمانش را گشود و سری تکان داد. دکتر رو به وحید کرد که هر دو دستش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به فرشته نگاه می کرد.
-خانومته؟
وحید با نگرانی گفت:
-اره خانوم دکتر، حالش خوبه؟ چشه؟
دکتر با آرامش به وحید خیره شد و گفت:
-چیزیش نیست، نگران نباش
دستانم را در هم گره کردم. با شنیدنِ حرف دکتر، قلبم آرام گرفت. فرشته سالم بود. اصلا این ضعف و سستی عوارض شب بیداری ها و عزاداری اش برای اعظم خانم بود. از ذهنم گذشت که بعد از مرخص شدن از درمانگاه گوشش را بپیچانم، دیگر گریه و زاری بس بود، باید به او امید می دادم، نباید خودش را...
-یه تو راهیِ شیطون دارین که نیومده حسابی گرد و خاک به پا کرده
افکارم متوقف شد. زمان و مکان از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم، پایین نرفت، جایی بین حلقم جا خوش کرد. درست شنیده بودم؟ نه، اشتباه بود، اصلا مزاح بود. تو راهی؟ تو راهی یعنی یک جنین، یعنی یک نطفه، نطفه ای که نه ماهِ دیگر تبدیل به کودک می شد. تو راهی یعنی وحید و فرشته هم آغوش و هم خواب بودند، یعنی پدر و مادر می شدند، یعنی...
دستم را بی اختیار به سمت گلویم بردم. فرشته حامله بود، مادر می شد، حتما بچه اش دختر بود. با صدای وحید تکان خوردم:
-چی خانوم دکتر؟
نگاهم روی صورت گل انداخته ی فرشته ثابت ماند، مات و مبهوت به دکتر نگاه می کرد، پلک زد و به وحید خیره شد. وحید چند قدم فاصله ی بین خودش و فرشته را طی کرد و بالای سرش ایستاد، دستش را در دست گرفت و هیجان زده گفت:
-فرشته حامله ای؟
و سر بلند کرد و رو به دکتر گفت:
-واقعا خانومم حامله است؟
دکتر هر دو دستش را داخل جیب روپوشِ سفیدش فرو برد و گفت:
-آره حامله است، اما باز هم یه آزمایش می نویسم، سرمش که تموم شد می تونین ببریدش، مراقبش باشین
و لبخندش عمیق شد، بدون آنکه به من نگاه کند از کنارم گذشت و از اطاق بیرون رفت. نگاه ماتم زده ام روی صورت فرشته ثابت ماند. با عشق به وحید نگاه می کرد. وحید دستی به صورت فرشته کشید:
-عزیز دلم، حامله ای؟ باورم نمیشه، ینی تو راهیِ ما یه دختر خوشگله مثل خودت؟
و خم شد و پیشانی فرشته را بوسید. نفس کم آوردم، بدون آنکه سر و صدا کنم عقب عقب از اطاق خارج شدم. سرم گیج می رفت. فرشته باردار بود، شاید هم جنینش دختر بود. همان دختر بچه ی با نمکی که من آرزو می کردم از وحید داشته باشم. اسمش را هم انتخاب کرده بودم، می خواستم اسمش را بگذارم وحیده. هم اسمِ پدرش... پدرش؟
کدام پدر؟ اصلا کدام بچه؟ بچه ای در کار نبود، اصلا شوهری در کار نبود. سهم من از وحید فقط حسرت بود. دستم را مقابل دهانم گرفتم. حس می کردم هر لحظه امکان دارد بالا بیاورم. چانه ام می لرزید. کنار دیوار ایستادم. دستم را از مقابل دهانم برداشتم و به دیوار تکیه زدم. اشک دور چشمم حلقه زد. با صدای تورج چشمانم را بستم.
-حامله است، نه؟
پس تورج هم می دانست، فهمیده بود، شاید از دکتر معالجش پرسیده بود. شاید حرفهایشان را شنیده بود. اصلا چه اهمیتی داشت؟ فرشته حامله بود و من بعد از این، هر روز شاهد بزرگ تر شدنِ شکمش بودم. نه ماه بعد زایمان می کرد، دختر بانمکش به دنیا می آمد، حتما شبیه پدرش بود. و یکباره تکان خوردم، من و حسادت؟ من و این همه بغض؟ فرشته ای که در موردش حرف می زدم بهترین دوستم بود، چقدر من بدجنس شده بودم، چقدر بد شده بودم. دستم را از دیوار جدا کردم و بدون حرف اضافه ای به سمت انتهای راهروی درمانگاه رفتم تا وارد کوچه شوم. صدای تورج را شنیدم:
-هما؟ کجا میری؟
قدمهایم تند تر شد، دوست داشتم بروم خودم را گم و گور کنم، این همه احساسات ضد و نقیض وجودم را به آتش کشیده بود. صدای قدمهای تورج را پشت سرم شنیدم، اینبار من هم دویدم و خودم را از داخل درمانگاه به کوچه پرت کردم.
-هما، وایسا ببینم،
دوست داشتم فریاد بزنم و از او بخواهم برای چند ساعت مرا به حال خودم رها کند. جمله ی دکتر مسلسل وار در سرم تکرار می شد، تو راهی، بارداری، حاملگی. چهره ی خندان وحید وقتی خم شد و پیشانی فرشته را بوسید، حتی برای یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی رفت. چرا من زنش نبودم، چرا مرا نخواست؟ همانطور که می دویدم، به صورتم سیلی زدم. اصلا چرا حسادت می کردم؟ حسادت کار من نبود، برای من نبود.
-هما، مگه با تو نیستم
بند کیفم را محکم در دست فشردم، چند قدم بیشتر تا خیابان فاصله نداشتم. بغض بیخ گلویم چسبیده بود، یکباره به عقب کشیده شدم، نزدیک بود تعادلم برهم بخورد اما دستی محکم مرا نگه داشت، تورج بود. با غضب تقلا کردم دستم را پس بکشم. صدای عصبی تورج را شنیدم:
-چیه هما؟ چرا به هم ریختی؟ تا کی می خوای خودتو عذاب بدی، این اتفاق میوفتاد، بعدا شاید بازم بچه دار بشن، اصلا اینا همه نشونه است، خدا می خواد بهت بگه این عشقو از سرت بیرون کن، می خواد بهت بگه...
و با دیدن تقلای وحشیانه ام برای رهایی از چنگال قدرتمندش، صدایش بالا رفت:
-هما آروم باش به من گوش کن
صدای لرزانِ من هم بالا رفت:
-ولم کن، دوست ندارم به من دست بزنی،
صدایش اوج گرفت:
-بچگی نکن، داری خودتو عذاب میدی، این عشق تا کجا ادامه داره؟ عشق به کسی که مال تو نمیشه، هما...
بی توجه به او همچنان دست و پا می زدم، یکباره به بازوانم چسبید و تکانم داد:
-گوش کن به من، به من نگاه کن
نگاهش نکردم، جوشش اشک در چشمانم شدت گرفت. تورج نمی فهمید، من از دستِ خودم عصبی بودم، از اینکه عاشقِ شوهر دوستم بودم، از اینکه برای چند لحظه حسادت در دلم نشست، از اینکه من مادر بچه ی وحید نبودم، از اینکه این همه افکار ضد و نقیض، روحم را خراش می داد. من برای این چیزها بود که می خواستم برای چند لحظه تنها باشم. دهان باز کردم و با بغض گفتم:
-چرا؟
صدای از تهِ دل تورج، باعث شد دست از تقلا بردارم:
-هما؟
به او زل زدم. چشمانش گشاد شده بود. با دهان نیمه باز نفس می کشیدم، لبهایم لرزید، پلک زدم، اشکها روی گونه ام جاری شد. حس از بدنم رفت، یک قدم عقب رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم، دندانهایم روی هم کوبیده می شد. تورج هم بغض کرد، با لب های آویزان اجزای صورتم را از نظر گذراند. بی اختیار زمزمه کرد:
-تو بگو چرا من نمی تونم بی خیالت بشم؟
جوابش را ندادم، پاهایم شل شد، نزدیک بود کنار دیوار سر بخورم، تورج خودش را خم کرد مرا با دستانش بالا کشید. باز هم اشک از چشمانم چکید. همه چیز محو شد، سفید شد. یک لحظه با تمامی وجودم آغوش آق بانو را طلبیدم. می خواستم در آغوشِ مهربانش هق بزنم. اما آق بانو نبود، آق بانو کنارم نبود. نه تنها آق بانو که حتی مادرم نبود، پدرم نبود، چشمانم را بستم، از یاد بردم کسی که به بازوانم چسبیده تورج است، محرم من نیست، هیچ کسِ من نیست. اصلا مهم نبود که یک پسر غریبه است، یک لحظه خواستم فقط آغوشی باشد، سینه ای باشد و من به آن تکیه بزنم.
خودم را خم کردم و فرق سرم را به سینه ی پهنش چسباندم و بغضم ترکید، هق زدم:
-من خیلی بدبختم

خودم را خم کردم و فرق سرم را به سینه ی پهنش چسباندم و بغضم ترکید، هق زدم:
-من خیلی بدبختم
دو سه دقیقه گذشته بود و من همچنان چسبیده به سینه ی تورج، وسط کوچه ایستاده بودم. گریه امانم نمی داد، دلم شکسته بود. مدام این سوال در ذهنم تکرار می شد که چرا؟ چرا هیچ چیز آن طور که من می خواستم نبود. من چه کار کرده بودم، به چه کسی بدی کرده بودم؟
با پشت دست به صورتم کشیدم. دستم از اشک هایم خیس شد. تورج بی حرکت ایستاده بود، تکان نمی خورد. در دلم از او سپاسگذار بودم. ار این موقعیت سو استفاده نکرد، نه دستی به سرم کشید و نه بدنم را لمس کرد. خجالت در دلم نشست، خودم را در آغوشش ولو کرده بودم. پلک هایم را روی هم فشردم و خواستم به آرامی از او فاصله بگیرم که صدایش را شنیدم:
-با من ازدواج کن هما، خوشبختت می کنم، ممکنه به اندازه ی تو پول نداشته باشم، ولی مردونگی دارم، خودمو میشناسم، به خاطر اینکه اینقدر خوبی تو رو روی سرم می ذارم، کاری می کنم عشق وحید از سرت بیوفته
دستم را مشت کردم. نه، عشق وحید از دلم بیرون نمی رفت. عشق وحید هوس نبود، عاشق همه ی جودش بودم. اگر فرشته خاطرش را نمی خواست همه ی تلاشم را می کردم تا از آنِ من شود. آن شب که آق بانو برایم از خاطرخواهی خودش و مشتی گفت، باعث شد از سر راه وحید کنار بروم. اما هیچ کس نمی توانست مجبورم کند که دوستش نداشته باشم.
به آرامی خودم را از آغوشش بیرون کشیدم. نگاهم روی دستهای تورج ثابت ماند، دو طرف بدنش آویزان شده بود. با چشمان خیس از اشک به او زل زدم. صورتش گرفته بود. سرش را کج کرد:
-با من ازدواج کن
یک قدم عقب رفتم، دست مشت شده ام را روی سینه ام گذاشتم. نمی فهمید ازدواج من و او غلط بود؟ من عاشق دوست صمیمی اش بودم، چطور می خواست با این مسئله کنار بیاید؟ اصلا از کجا معلوم عشق وحید از دلم بیرون می رفت؟
سرم را به نشانه ی "نه" بالا انداختم. قدمی به سمتم برداشت:
-هما، خواه..خواهش می کنم
و عضلات فکش را روی هم سایید. آه کشیدم:
-نه جوابم منفیه
به زحمت تلاش می کرد صدایش بالا نرود:
-چرا منفیه؟ مگه تو یه سینه نمی خوای که تکیه گاهت باشه؟
و به سینه اش اشاره زد:
-بیا این سینه ی من مال تو
دستش را بالا آورد:
-اگه زنم بودی می تونستم بغلت کنم، می تونستم دست بکشم روی کمرت آرومت کنم، ولی امروز تو این موقعیت که احتیاج به همدردی داشتی مجبور شدم فقط از بالا تا پایین خودمو سفت نگه دارم تا بهت دست نزنم
نفسش را رها کرد:
-با من خوشبخت میشی، کمکت می کنم منو دوست داشته باشی، به من یه فرصت بده
بغضم ترکید:
-نه، ازدواج ما دو تا غلطه، تو چجوری می تونی با کسی ازدواج کنی که دلش پیش یکی دیگه است؟ می خوای چند سال وقت صرف کنی که عشق وحید از سر من بیوفته؟ زندگی هر دوتامون لجن میشه، اصلا چجوری غیرتت قبول می کنه با همچین دختری ازدواج کنی؟
تورج یک لحظه چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
-تو مگه چته هما؟ چرا خودتو دست پایین می گیری؟ خوب عاشق شدی، ولی اشتباهی عاشق شدی، یه عالمه خوبی داری که برای من یکی بسه، من از خودم مطمئنم، می تونم تو رو عاشق خودم کنم، به من این فرصتو بده
با صدای دو رگه ای گفتم:
-دست از سر من بردار، من توی دلم فقط وحیدو دوست دارم
نتوانست خودش را کنترل کند و فریاد زد:
-تا کی دوستش داری؟
میان هق هق گفتم:
-تا آخر عمرم، تا وقتی که بمیرم دوستش دارم
سکوت کرد و به من خیره شد، در سکوت به او زل زدم...
.....................
ظرف سوپ را روی اجاق گاز گذاشتم و شعله اش را روشن کردم. دستپخت آق بانو بود. خودم از او خواسته بودم برای فرشته سوپ بپزد. ماه سوم بارداری اش بود، حالش چندان مساعد نبود. دکتر گفته بود استراحت مطلق، استراحت مطلق هم یعنی یک ترم مرخصی از دانشگاه. خواهر وحید نمی توانست چندان به فرشته برسد، مادر وحید هم آنقدر ناتوان بود که خودش نیاز به مراقب داشت. مادر فرشته هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود. بعد از دو هفته آمده بودم به فرشته سر بزنم. آق بانو مریض بود و نیاز به مراقبت داشت، سرما خوردگی اش به من هم سرایت کرده بود، در این دو هفته نتوانستم به دیدار فرشته بیایم، می ترسیدم مبتلا شود. اما حالا که آمده بودم ملاقاتش، انگار همه چیز غیر طبیعی بود.
گیج و گنگ از آشپزخانه بیرون آمدم و وارد سالن شدم. نیم نگاهی به پدر فرشته انداختم، با نگرانی دستانش را به هم می مالید. چشم از او گرفتم و به فرشته زل زدم. رنگ پریده و نزار بود. نگاهم روی شکمش ثابت ماند. برآمدگی اش مشخص بود. قلبم تیر کشید، اما الان وقت فکر کردن به این چیزها نبود. مهم خود فرشته بود و این رنگ و روی زرد و این اوضاع درب و داغان. در این دو هفته چه اتفاقی افتاده بود؟
به سمتش رفتم، خواست از روی کاناپه نیم خیز شود. دستم را روی شانه اش گذاشتم:
-دراز بکش، پا نشو
و حواسم رفت پی وحید که کنارش روی لبه ی کاناپه نشسته بود، سعی کردم مستقیم به او نگاه نکنم. لبم را تر کردم و گفتم:
-فرشته این چه حال و روزیه؟ تو چرا اینجوری شدی؟
لبخند بیجانی زد:
-خوبم، چیزی نیس، حاملگیه دیگه
صدای پدرش را شنیدم:
-قربانت برم هما خانوم، دخترم خیلی ضعیف شده
نگاهم رفت پی وحید که دو زانو مقابل کاناپه زانو زد و با دلواپسی گفت:
-چیزی می خوری فرشته جان؟ چی کار کنم برات خانوم؟
با شنیدنِ این حرف، یادم آمد سوپ روی گاز بود. عقب عقب به سمت آشپزخانه رفتم، همچنان نگاهم روی فرشته ثابت مانده بود، زردی صورتش دلم را به درد می آورد.
زیر گاز را خاموش کردم، نگاهم روی یخچال چرخید. به سمتش رفتم و درش را باز کردم، یخچال خالی بود. فریزر را باز کردم، آن هم خالی بود. چشمانم گشاد شد. یعنی هیچ چیز در این خانه نبود تا فرشته بخورد؟ سه ماهه باردار بود، تو راهی داشت. و انگار با این فکر حجم عظیمی از غم و درد در دلم نشست. در یخچال را با غضب بستم و چرخیدم، با دیدنِ وحید که داخلِ آشپزخانه شده بود، جا خوردم. وحید بی توجه به من به سمت گاز رفت، با دیدنِ سوپ، چشمانش برق زد. از داخل کابینت کاسه ی گودی برداشت و گفت:
-تو درست کردی هما؟ دستت درد نکنه، یه ذره بریزم برای فرشته
نگاهم روی صورت لاغر وحید به گردش درآمد. او هم انگار وزن کم کرده بود. در این دو هفته در این خانه چه خبر شده بود؟ خشکسالی آمده بود و من خبر نداشتم؟
به سمتش رفتم:
-آقا وحید؟
ملاقه را داخل ظرف سوپ فرو برد:
-بله؟ الان الان، اینو ببرم بدم فرشته بخوره، الان میام
نفسم را حبس کردم، لبم را گاز گرفتم و یکباره گفتم:
-یخچال خونه چرا خالیه؟
دست وحید به همراه ملاقه در فضا ثابت ماند. فشار دستش روی دسته ی ملاقه بیشتر شد. لبخند زد:
-ئه؟ خالیه؟ یادم رفت خرید کنم، امروز می خرم
به سمتش رفتم:
-به من دروغ نگین، شما چرا اینقدر لاغر شدین؟ فرشته چرا اونجوری شده؟ من همش دو هفته است بهش سر نزدم، آق بانو مریض بود، خودمم ازش سرما گرفته بودم، ترسیدم فرشته مریض بشه
و یکباره نگاه حیرت زده ام روی دست چپش ثابت ماند و بقیه ی صحبتم از یادم رفت. حلقه ای در دست نداشت. حلقه اش نبود. حلقه ی ازدواجش نبود. زمزمه کردم:
-حلقه تون کو؟
دستپاچه شد:
-حلقه ام؟ ئه، آهان توی کمده، یادم رفت بندازمش
بغضم گرفت. مطمئن بودم حلقه اش را فروخته، هیچ وقت حلقه اش را از خودش جدا نمی کرد. آخر چه شده بود؟ یعنی پول نداشتند؟ خوب شاید هم نداشتند، فرشته که دیگر سر کار نمی رفت. اما وحید که شرکت زده بود، مگر کار نمی کرد؟
صدایم لرزید:
-آقا وحید، به من بگین چی شده؟ چرا اینقدر لاغر شدین؟ من روزی دو سه بار به فرشته زنگ می زنم، چرا چیزی به من نگفته؟ لا اقل شما بگین
دوباره ملاقه را پر کرد و داخل ظرف ریخت:
-خوبیم بابا، زیادش کردیا، چیزیمون نیست، سر و مر و گنده ایم
و ملاقه را داخل ظرف رها کرد و خواست از آشپزخانه بیرون برود که راهش را سد کردم و بی اختیار به دهانم آمد:
-بگین به جون فرشته همه چی خوبه؟
مکث کرد، به ظرف سوپ زل زد. فکش منقبض شد. دلم شکست. من چه دوست بدی بودم، چه دوست بی معرفتی بودم. فرشته و وحید با نداری و بی پولی دست و پنجه نرم می کردند و من به فکر سرما خوردگی خودم و آق بانو بودم. ای کاش خدا مرا نمی بخشید. آب دهانم راقورت دادم، بغضم پایین رفت، سعی کردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم:
-به منِ رو سیاه بگین چی شده؟
و لحنِ صدایم التماس آمیز شد:
-شما رو به قرآن قسم چی شده؟
وحید سرش را پایین انداخت، شانه هایش لرزید. طاقت نداشتم اشکهایش را ببینم. از تهِ دل دعا کردم گریه نکند. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید:
-اوضاع خرابه هما، شرکت خوابیده، فقط از جیب خرج می کنم واسه هزینه ها، بخدا قسم دو هفته است خودم یه تیکه نون خوردم تا به فرشته و بچه ام برسم، ولی حتی یه قرون ندارم که برم یه ویارونه بخرم واسه زنم
و ظرف سوپ را روی کابینت گذاشت و عقب عقب به سمت دیوار رفت و به آن چسبید. رنگِ صورتش پریده بود:
-خاک تو سر بی غیرتم، مهندس شدم خیر سرم ولی هیچی به هیچی، اوضاع هیشکی توی خونواده درست و حسابی نیس تا ازش کمک بگیرم، اصلا چقدر قرض کنم؟ حساب هزار تومن دو تومن که نیس، حلقه مو دو روز پیش فروخت بابت بدهی رفت، من و فرشته رو که میشناسی می گیم اول بدهی مردم بعد خودمون
و با شرمندگی گفت:
-تازه بدهی تو رو باید بدم، دستم خالیه روم سیاهه
وحشت زده شدم، با نگرانی گفتم:
-ینی چی؟ ینی شماها سوء تغذیه دارین؟ فرشته سه ماه است
به پشت چشمش دست کشید:
-امروز تلویزیونو می برم بفروشم، فرشته وقت سونوگرافی داره برای ده روز دیگه، شاید جایی واسه کارگری تونستم برم، روزمزد باشه خوبه
مات نگاهش کردم، تلویزیون را بفروشد؟ کارگری؟ روزمزد؟
من در پول غرق شده بودم و او می خواست تلویزیون خانه اش را بفروشد و کارگری کند؟
بریده بردیه گفتم:
-چرا...به من...چیزی نگفتین؟
سری تکان داد:
-نه من راضی ام نه فرشته، تو چرا باید جور ما رو بکشی؟ من بی غیرتم، دوست زنم چه کاره است؟
به گریه افتادم:
-بی غیرت ینی چی؟ شما که همه ی تلاشتو نو کردی، حلقه تو نو فروختین، تلویزیون...آخه...خوب..باشه، باشه، به من بر می گردوندین، نترسین من تا قرون آخر پولهامو می گیرم، منتی سر کسی نمی ذارم
هول شد:
-هما، گریه نکن، بخدا فرسته بفهمه منو می کشه، بیشتر از این نذار له بشم، برای یه مرد خیلی سخته دوست زنش بهشون کمک کنه...
با صدای خفه ای گفتم:
-خوب از تورج توانا قرض می کردین
-تورج چند روز پیش رفت جنوب برای یه سری از کارای اداره شون، تازه قبلا از اون قرض کردم نتونستم بهش برگردونم
صدایم بالا رفت:
-زنتون سه ماهه است، باید تغذیه بشه، قیافه هاتو نو توی آینه دیدین؟ چرا اینجوری مثله گواتمالایی ها شدین؟ خوب قرض تورجو بر می گردونین، قرض منو پس میدین، مگه شما مال مردم خورین؟
و دستم را از زیر روسری لای موهایم فرو بردم و به صورت استخوانی اش زل زدم. چشمانم را بستم:
-فرشته رو بیارین پیش من بمونه، خودم تا نه ماه مراقبشم، روزا که نباشم آق بانو هست، الانم بریم خرید کنیم واسه خونه، بدهیاتونم هر چی باشه خودم میدم
مقاومت کرد:
-نه، محاله، نه، به جون فرشته قبول نمی...
به میان حرفش پریدم:
-قسم نخورین، اینا همه اش قرضه، ازتون نوشته می گیرم، همه رو ازتون پس می گیرم، دنیا که همیشه اینجوری نمی مونه بالاخره وضع مالیتون خوب میشه
و در دل برای تورج خط و نشان کشیدم. یعنی او هم خبر وحید را نداشت؟
وحید چانه بالا انداخت:
-هما فقط برای فرشته بخر، من چیزی نمی خوام، یادته یه سرویس سر عقد به فرشته دادی؟ اونو می خوام امروز بفروشم، فرشته رو راضی کردم، دوست نداشت یادگاریتو بفروشیم، بهش قول دادم دوباره براش بخرم، کم آوردم هما، ای کاش خدا منو بکشه که عرضه ی هیچی رو ندارم، باید از تو هم قرض بگیرم
پاهایم را به زمین کوبیدم:
-شما یه مرد خونواده دوستین، واسه زنتون حاضرین کارگری کنین، اینا واسه من ارزش داره، باشه روی کاغذ بنویسین چی احتیاج دارین، امضا کنین تا خیالتون راحت باشه، فرشته باید تقویت بشه
و ظرف سوپ را از روی گاز برداشتم و خواستم از آشپزخانه بیرون بروم، یکباره مقابلم پرید. وحشت زده سر جایم ایستادم. با چشمان اشکی زمزمه کرد:
-هما؟
قلبم تپید. این هما گفتنش، این هما گفتنش...
چشمانم را بستم، نه او شوهر دوستم بود، این هما گفتن هایش را نباید برای خودم تعبیر می کردم. چشمانم را گشودم، مقابل پایم زانو زده بود. یکه خوردم و خواستم خودم را عقب بکشم، یکباره دستش را دراز کرد و انتهای مانتو ام را در دست گرفت، به لب برد و بوسید و زمزمه کرد:
-خواهرم، خواهر خوبم، به حق آقا امام رضا خوشبخت باشی
و شانه هایش لرزید. لبهای من هم لرزید. تا قیامِ قیامت در نظر او خواهرش بود، نه؟ تا قیامت مرا خواهر خودش می دید، من هم هیچ وقت این عشق را بروز نمی دادم، خوشبختی او و فرشته را بر هم نمی زدم....



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: